loading...
9 خون مخفي در شاهزاده ايراني2
علي صالحي بازدید : 181 یکشنبه 12 مرداد 1393 نظرات (0)
بازی شاهزاده ایرانی یا Prince of Persia در کشور ما محبوبیت بسیار زیادی دارد و نسخه جدید این بازی به نام محاصره دلاوران یا Warrior Within شهرت آن را از این هم بیش تر کرده است. این بازی نکته های مخفی زیادی دارد که شاید جالب ترین آنها جایگاه ارتقای عمر می باشد که جان شاهزاده را بیشتر میکند. پیدا کردن تمام این جایگاه ها واقعا مشکل است. این بازی 9 جایگاه ارتقای عمر دارد که گرفتن تمام آنها نه تنها باعث قدرتمند شدن شاهزاده دارد بلکه به شما این امکان را میدهد تا بازی را به روش جدیدی و متفاوت به اتمام برسانید. بله! یک پایان متفاوت! با گرفتن هر 9 ارتقای عمر در انتهای بازی باید با خود داهاکا روبرو شوید و به جای تسلیم شدن با او یک نبرد جانانه کنید و او را بکشید. احتمالأ این موضوع برای تمام علاقه مندان این بازی بسیار جالب توجه است چرا که شما مجبورید در طول بازی بارها از دست داهاکا فرار کنید؛ پس اکنون وقت انتقام است! جایگاه اول: درست بعد از نبرد با شادی (دختر سیاه پوش) برای دومین بار، و شکست دادن او کمی به عقب برگردید و از چند پله بالا بروید. در وسط یک صحن کوچک مجسمه ای نسبتا بزرگ دیده میشود در مقابل آن کلیک راست بزنید تا شاهزاده لبه آن را بگیرد سپس مجسمه را به وسط صحن بکشید تا راهی مخفی باز شود و شما را به اولین مکان ارتقای عمر برساند. جایگاه دوم: برای دست یافتن به دومین ارتقای عمر ابتدا باید قدرت آهسته کردن زمان را به دست آورید. به راهتان ادامه دهید تا به داهاکا (موجود سیاه غول پیکر) برسید. از دستش فرار کنید تا سرانجام به تونل زمان دیگری برسید که شما را به زمان گذشته میبرد. سپس به راه خود ادامه دهید. بعد از مدتی یک صحنه نمایش داده میشود که در آن مرد حشره ای به طرف شما تبر پرتاب میکند، اگر دقت کنید قبلا اینجا بودید از میله بالا روید تا به پرچم برسید. بعد از باز شدن در به بیرون بروید. دری مقابل خود میبینید که طاقی با دو ستون دارد، حال به جای مستقیم از دیوار سمت چپ بالا بروید و به سرعت بپرید تا به بالای طاق برسید. مسیرتان را به سمتی که دشمنان دیده میشوند ادامه دهید. آن ها را بکشید تا به پلکانی برسید که در سمت چپ آن یک دکمه زمانی است، روی آن بروید و با زدن دکمه R زمان را کند کنید و از پله ها بالا بروید رو به روی شما یک دره است، سریع خود را داخل آن بیندازید تا این راه شما را به دومین جایگاه برساند. جایگاه سوم: زمانی که شمشیر مار را به دست آوردید (از دختر قرمز پوش گرفتید)، میتوانید به سراغ سومین جایگاه بروید. این همان شمشیری است که از آن به عنوان کلید استفاده میکنید تا در سرسرای اصلی قصر سکوهای بلند به وجود آورید. اکنون باید اهرمی را که با شمشیر به وجود آمده است بچرخانید تا جهت آن درست بر خلاف برآمدگی باشد که قبلا شمشیر را روی آن قرار دادید. با این کار سکوی بلند محو میشود و سکوهایی به طرف قعر پرتگاه نمایان میشود. حالا باید به لبه پرتگاه بروید و درست در کنار برآمدگی که شمشیر را در روی آن به کار گرفتید از لبه پرتگاه آویزان شوید و سپس بپرید. دقت کنید که درست هنگام رسیدن به دیوار روبرو باز هم دکمه پرش را بزنید و با کمک دیوارها به پایین بیایید. یک لبه پایین تر بیاید تا به آخرین لبه پرتگاه برسید حالا با راه رفتن روی دیوار خود را به سمت راست تصویر برسانید و درست در انتهای مسیر بپرید. به محض رسیدن به دیوار روبرو دوباره بپرید تا به بالای دیوار برسید. باز هم از سمت راست روی دیوار راه بروید و به محض رسیدن به آخر تصویر بپرید و با دیوار بازی کنید تا به آخر مسیر برسید و سپس در مسیری که مشخص است به سوی سومین جایگاه بروید. یک نکته دیگر اینکه هنگامی که شمشیری را که دیوار را میشکند به اینجا بیاید، از همان دری که به سمت جایگاه رفتید داخل نشوید! سمت راست یک دیوار است که از آن شن میریزد، دیوار را بشکنید تا سلاح مخفی را که چوب هاکی است را به دست آورید. جایگاه چهارم: برای پیدا کردن چهارمین جایگاه هنگامی که مشغول حل معمای آب اول هستید وارد باغی میشوید و از نردبان بالا میروید و پس از جنگ با مرد کلاغی به یک اهرم میرسید. با چرخندان اهرم دری که از آن وارد شدید بسته میشود و در دیگری باز میشود که شما را به جایی حیاط مانند میرساند که پر از دشمن است. پس از کشتن دشمنان قاعدتأ باید از لبه ستونی که در وسط حیاط قرار دارد و نقش سوئیچ را بازی میکند آویزان شوید تا صندوقی نمایان شود؛ اما به جای این کار به گوشه سمت چپ تصویر بروید و به لبه پرتگاه نزدیک شوید. دور تمام پرتگاه نرده ای وجود دارد به جز همین قسمت انتهایی. از آن جا آویزان شوید و به کمک لبه های پایینی به سکوی پایینی برسید. روی دیوار راه بروید تا به یک در برسید. از آن عبور کنید. در سمت دیگر پرتگاه باز هم به کمک لبه هایی متعدد به سمت پایین بروید که به مسیری که چهارمین جایگاه ارتقای عمر در آن قرار دارد منتهی میشود. جایگاه پنجم: این یکی خیلی ساده است و درست بعد از این که دومین معمای آب را در باغ قلعه حل کردید به دست می آید. برای این که بتوانید در قصر را باز کنید باید دو معمای آب حل کنید. دومی مربوط به حیاط بزرگ است که چند سکوی بسیار بزرگ دارد و شما باید با بالا رفتن از سکوی اول و رساندن خودتان به چند اهرم و چرخاندن آنها علاوه بر این که خودتان را به آخرین اهرم میرسانید آب را از لبه سکوهای بلند جاری کنید تا دومین معمای آب حل شود و در اتاق اصلی قصر باز شود. درست بعد از این که آخرین اهرم را که در اتاق کوچکی قرار دارد چرخاندید (در اتاق نیمه باز است باید با زدن دکمه ی فاصله از آن رد شوید)، آب به داخل اتاق میریزد. به جای برگشتن از مسیری که آمدید از سکوهای همان اتاق استفاده کنید تا خودتان را به بالای اتاق و جایگاه ارتقای عمر پنجم برسانید. جایگاه ششم: هنگامی که سرگرم جلو رفتن در مسیرهای گیج کننده برج ساعت هستید مسیر شما به پرتگاهی میرسد که یک سوی آن شما هستید و سوی دیگر آن یک آدم مصنوعی خودکار غول پیکر که به سمت شما مواد منفجره پرتاب میکند (البته این مواد منفجره در اصل همان حیوانات انفجاری آتشین هستند که بارها با آن ها جنگیده اید). در سمت راست تصویر دیواری وجود دارد که شکاف برداشته. کافیست به کنار شکاف بروید تا غول به سمت شما مواد منفجره پرتاب کند تا آن خراب شود. راهی که باز میشود شما را به ششمین جایگاه میبرد؛ البته شکاف سمت چپ را هم به همین روش باید از بین ببرید. جایگاه هفتم: وقتی شمشیر عقرب را به دست آوردید به سرسرای بزرگی میرسید ویک غول بزرگ به جنگ شما می آید. پس از مبارزه و شکست او نردبانی به سمت پایین می آید. اگر از آن بالا بروید به اتاقی بزرگ شبیه به حیات میرسید که وسط آن خالیست. در آنجا باید با چند دشمن بجنگید. دو دیوار قابل شکستن در این محوطه وجود دارد، یکی از آنها کلیدی زمانی را در خود دارد و دیگری در بسته ای. ابتدا باید کلید را فشار دهید و سپس با آهسته کردن زمان از در عبور کنید تا به هفتمین جایگاه برسید. جایگاه هشتم: پس از اینکه به کتابخانه رسیدید و مسیرتان را ادامه دادید به مکانی میرسید که در آن شاهزاده باید دو کتابخانه را به سمت بیرون بکشد و به بالا رفتن از آن مسیر را ادامه دهد. اگر کمی مسیر را بر روی لبه های نازک ادامه دهید به دو اتاقک گرد میرسید که روی یکی از آن ها نینجایی وجود دارد و باید او را از بین ببرید. از روی لبه این اتاقک به لبه اتاقک دیگر بپرید و مسیر دایره ای را طی کنید تا به دیواری برسید که دارای سه لبه است که در بالای یکدیگر واقع اند با پرش و استفاده از این لبه ها به سمت دیگر دیوار بروید و خودتان را بالا بکشید تا از طریق یک شکاف به محوطه ای مخفی برسید. این محوطه شما را به هشتمین جایگاه ارتقای عمر میرساند. جایگاه نهم: برای رسیدن به آخرین جایگاه باید به ابتدای بازی بروید. جایی که ابتدا از دریا شروع شد و سپس شما به تعقیب شادی (دختر سیاه پوش) پرداختید و شادی از دری عبور کرد و در پشت سر او بسته شد و پس از آن داخل پرتگاه دشمنان بالا آمدند و شما بعد از کشتن آنها و بالا رفتن از چند میله وسکو به شادی رسیدید. نام این منطقه در نقشه Southern Passage است. اکنون اگر کمی جلو بروید به همان اتاق که شادی پشت در از نظر مخفی شد میرسید. همان جایی که وقتی شمشیر با قدرت را با شکستن دیوار به دست آوردید. باید به این اتاق برگردید و با کمک سکو و میله ها به بالای اتاق بروید. در بالاترین جایگاه به جایی میرسید که با میله های کج و معوج مسدود شده است. با شمشیرتان این میله های آهنین را بشکنید و جعبه هایی را که پشت این میله ها قرار دارد را به کنار دیوار و کنار سکو بیاورید. روی آن بروید و به بالا نگاه کنید تا مسیری مخفی روی سقف بیابید. با کمک جعبه ها خودتان را به این مسیر برسانید و به نهمین و آخرین جایگاه برسید. پرده آخر: اکنون که هر نه ارتقای عمر را گرفتید میتوانید بازی را به شکلی متفاوت و البته دشوارتر به پایان برسانید و با داهاکا بجنگید. اما برای این کار به شمشیر ویژه ای احتیاج دارید چون سلاح معمولی به دهاکا آسیب نمیرساند پس به اتاق ساعت شنی بروید و از وسط اتاق شمشیر آب را بردارید بازی را ادامه دهید تا در صحنه پیانی نبردی نفس گیر را با نگهبان شن های زمان داهاکا داشته باشید.
علي صالحي بازدید : 182 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

شاهزاده ايراني۲:در قلمرو جنگجويان

 

(اين در صورتي است که تمام لايف آپگريد ها رو گرفته باشيد و بازي را به صورت اصلي تمام کنيد)

۷ سال بعد از پرنس ۱:پرنس وقتي فهميد که با آزاد کردن شن هاي زمان در هفت سال قبل يک

خلاء در زمان ايجاد کرده پيش "پير مرد پيشگو " (پير مرد دانا و با تجربه اي بود و از دو ستان پرنس)

 

رفت.پيشگو به او گفت "داهاکا" (ديوي سياه)که مامور زمان است دنبال اوست تا او را بکشد و خلا ء

را پر کند اما پرنس گوشش بدهکار نبود و صميم گرفت که به جزيره زمان سفر کند و با ملاقات با

ملکه زمان از مردنش جلو گيري کند.اما پيشگو به او گفت که در سرنوشتش او قرار است بميرد و

 نمي تواند اين را عوض کند .او گفت:((سفر تو خوب تموم نمي شه.تو نمي توني سرنوشتتو

عوض کني.هيچ انساني نمي تونه))اما پرنس باز هم کار خودش را کرد و به جزيره زمان رفت که در

راه با زن سياه پوشي به اسم شادي(Shahdee)که از ياران ملکه بود جنگيد اما شکست خورد

و به درون آب پرت شد . او به سرعت خودش را به قصر ملکه رساند و شخصي به اسم کالينا

(Kaileena)را از دست شادي نجات داد و از او خواست که او را پيش ملکه ببرد.کالينا گفت براي

باز شدن راهي که به اتاق بزرگ ملکه مي رسد بايد دو اهرم را بچرخاني يکي در فلان جا آن طرف

جزيره و آن يکي هم فلان جا طرف ديگر جزيره.پرنس با کلي بد بختي اين کار را کرد و برگشت تا

ملکه را ببيند. او با کالينا وارد اتاق ملکه شدند اما کسي آنجا نبود .

 کالينا جلو رفت و از روي تخت ملکه دو شمشير را ورداشت و بالا برد.پرنس فهميد که ملکه خود

کالينا است.اول به او اخطار داد امادر نهايت با هم وارد جنگ شدند و در آخر پرنس توانست کالينا

را بکشد و جان خودش را نجات دهد.اما پرنس فهميد شن ها از خود کالينا به وجود مي آيند

پس تصميم گرفت با زدن ماسکي که.... زمان را به عقب ببرد.پس راه افتاد.راستي يادم رفت

که پرنس در بعضي جاها فردي عجيب را مي ديد که به او کمک مي کرد و اين فرد در لحظه ي

قبل از جنگ پرنس با کالينا فداکاري کرد و به جاي پرنس توسط داهاکا کشته شد.بگذريم.

پرنس ماسک را زد و تبديل شد به هان فردي که مي ديد و از اينجا که زمان هم کمي عقب رفته

 

بود فهميد آن فرد خودش بوده که به خودش کمک مي کرده .پس به سمت اتاق ملکه در بالاي

قصر به راه افتاد .او در بين راه اينبار چهره واقعي اش را مي ديد که از ديدن او تعجب مي کند.

وقتي رسيد دريافت که دقيقا در لحظه ي قبل از جنگ با کالينا قرار دارد و دريافت که در اين

لحظه مي ميرد.داهاکا و چهره واقعي پرنس نزديک مي شدند .اما اين دفعه فداکاري نکرد و

چهره واقعي اش توسط داهاکا کشته شد.پرنس ماسک را در آورد و به شکل اول باز گشت و به

سمت اتاق ملکه راه افتاد .همان اتفاق قبلي اما اين دفعه پرنس بدون توجه به کالينا جلو رفت

 و شمشير هاي او را برداشت.کالينا تعجب کرد ولي با اين حال حمله کرد.پرنس اورا داخل يکي

از شن هاي روان (شن هاي روان وسيله اي براي رفتن به گذشته و بازگشت به حال بودند

و در اکثر نقات جزيره وجود داشتند)که در همان جا بود هل داد و با هم به حال رفتند.بازهم پرنس

 

اخطار داد اما.... . نزديک بود وارد جنگ شوند که داهاکا آمد و پرنس باشمشير"آب"او را کشت و

و با کالينا دوست شد و با هم با کشتي مت شهر مادري پرنس.يعني بابل به راه افتادند.ناگهان

 پرنس مشاهده کرد که ا نمردنش توسط داهاکا نه تنها خلا پر نشد بلکه وسيع تر هم شد و تا شهر

خودش پيش رفت وقتي شهر خود را در خون و آتش ديد ياد حرف پيشگو افتاد:((سفر تو خوب تموم

نميشه.تو نمي توني سر نوشتتو عوض کني . هيچ انساني نمي تونه))

علي صالحي بازدید : 189 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (1)

شاهزاده ايراني 1:شن هاي زمان

 

داستان از جايي شروع مي شود که پرنس و پدرش(که پادشاه است) به همراه سپاهشان تصميم

مي گيرند به شهري حمله کنند(احتمالا تو هند).دليل حمله را نمي دانم فقط مي دانم به حيله ي

وزير پادشاه که خود هندي بود اتفاق افتاد.خلاصه بعد از حمله ظرفي شيشه اي پيدا مي کنند که

داخل آن"شن هاي زمان"بود و کليد آن خنجري بود به نام" خنجر زمان". ابتدا پرنس اين خنجر را پيدا

مي کند و پي مي برد که با اين خنجر مي تواند هر هنگام زمان را چند دقيقه به عقب ببرد.

 

بعد ظرف شن را به قصر "ماهاراجاه"که پادشاه هند بود مي برند وسپس پرنس که جواني خام

 و بي تجربه بود به حيله ي وزير شن ها را آزاد ميکند وهمه کساني که آنجا بودند به جز وزيرو پرنس

 به هيو لاي شني تبديل ميشوند.وزير سعي مي کند خنجر را بگيرد اما نمي تواند.پرنس فرار

ميکند.او با دختري به نام "فرح"(يا فاراه.Farah)آشنا مي شود که دختر همان ماهاراجاه يعني

پادشاه هند بود.به اين صورت اين دو با همکاري هم داستان را پيش مي برند و پرنس حتي

مجبور به کشتن پدرش(که هيولا شده بود )مي شود.در آخر در لحظه اي درد ناک فرح مي ميرد

و در آخر پرنس به وزير خائن مي رسد اما او را نمي کشد و با فرو کردن شمشير در قسمت

بالاي شيشه ي شن زمان را تا قبل از حمله به هند به عقب بر مي گرداند .سپس پيش فرح

(که هنوز او را نمي شناسد)مي رود و همه چيز را تعريف مي کند تا اينکه وزير مي فهمد و

 

مي آيد . پرنس بعد از لت و پار کردن وزير از فرح خداحافظي مي کند و ميرود و خوشحال است

که توانسته خرابي ها و... را به عقب برگرداند اما غافل از اينکه با آزاد کردن شن هاي زمان در

اول بازي گند زد به زمان و يک خالا زماني ايجاد کرد که بعدا برايش مشکل ساز مي شود


علي صالحي بازدید : 210 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

شاهزاده ایرانی۳:دو سریر

 

وقتي پرنس و کالينا به سمت بابل رفتند شهر را در خون و آتش ديدند.دشمناني که به بابل حمله کرده

بودند کشتي آنها را داغون کردند و کالينا را که بيهوش بود گرفتند تا پيش رئيسشان ببرند....

پرنس آنقدر رفت تا به جايي رسيد که کالينا را بسته بودند.رئيس روبروي کالينا ايستاده بود وخنجر

زمان را در دست داشت.پرنس سعي کرد او را بکشد ام يکي از ياران نزديک وزير با زنجيرش دست

پرنس راگرفت و مانع شد.رئيس رويش را برگرداند.بله.وزير بود.هنوز زنده بود و برگشته بود.او با

خنجر زمان کالينا را کشت و شن هاي زمان را که از کالينا به وجود آمده بودند و الان داخل

خنجر بود وارد بدنش کرد تا جاودانه شود.او به يک چيزي شبيه عنکبوت-پرنده طلايي تبديل شد.

 

 

همينطور تمام ياران وزير به هيو لا هاي شني تبديل شدند.شن ها داشتند به پرنس ميرسيدند که

او دستش را کشيد و تکه اي از زنجير که در دستش فرو رفته بود باقي ماند و شن ها از اين راه وارد

دستش شدند.او خنجر زمان را برداشت و دبرو که رفتيم....

 

پرنس براي کشتن وزير به سمت برج بابل به راه افتاد.پرنس به خاطر شن هايي که در دستش بود

گاهي اوقات به يک هيولاي سياه تبديل مي شد اما کنترلش دست خودش بود و وقتي به آب

 

نزديک مي شد به شکل اول باز مي گشت.او در راه با يک دوست قديمي همراه شد.بله."فرح".

آن دو با هم داستان را پيش بردند تا جايي که وزير فرح را اسير کرد .حالا پرنس بايد به بالا ترين

نقطه ي شهر يعني بام برج بابل مي رفت. او در يکي از طبقات پدرش را ديد که آنها کشته بودند.

او شمشير پدرش را برداشت و قول داد انتقام بگيرد.وقتي به بالا رسيد بعد از جنگي طولاني

شمشير پدرش را در قلب وزير فرو کرد.سپس روح کالينا آمد و خنجر زمان را به جزيره زمان فرستاد

و شن هاي دست پرنس را بيرون آورد.ناگهان آن هيولا که حالا از پرنس جدا شده بودآمد و پرنس را

به دنياي خيال برد.پرنس در آنجا مکان هايي زا که در۱-۲ديده بود را مي بيند و سپس به جايي

ميرسد که هرچه بيشتر هيولا را ميزند مشابه هاي او بيشتر مي شوند پس بيدار شد و ديد همه چي

تمام شده و با خيال راحت رفت يراغ فرح و پادشاهي


نظر بدين

علي صالحي بازدید : 200 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

شاهزاده ایرانی۴

 

پرنس ۴ از نظر موضوع.مناطق و اشخاص کاملا متفاوت با پرنش هاي۱-۲-۳-۵ است.حتي خود پرنس.

داستانجايي شروع مي شود که پرنس در بيابان دنبال خرش مي گردد که ناگهان با پرنسسي به نام

اليکا برخورد مي کند و با هم به سمت قصر پدر اليکا مي روند.اليکا يک بار مرده بود و پدرش براي

زنده کردن او حاضر شد با اهريمن پيمان ببندد که درخت اسرارآميز زندگي را قطع کند.سپس از نيروي

 درخت به اليکا بدهد.او اين کار را کرد و اهريمن را که فرمانرواي تاريکي بود آزاد کرد و تاريکي همه جا را

پوشاند.پرنس و اليکا با هم رفتند و چهار يار اصلي اهريمن را کشتند.وتاريکي را از همه جا .(به جز

قصر پدر اليکا) پاک کردند.سپس برگشتند تا  خود اهريمن را نابود کنند.وقتي آنجا رسيدند پدر اليکا 

هم يار تاريکي شده بود.پس پرنس مجبور شد او را بکشد.سپس با اهريمن جنگيدند و او را کشتند

ودرخت زندگي را ديدن.اليکا براي نابود کردن تاريکي در تمام دنيا و نجات درخت زندگي نيرو يش را

 

 به درخت برگرداند و مرد.اما حلا پرنس که بدون اليکا نمي توانست... دوباره درخت را قطع  و تاريکي

را آزاد کرد.در آخرين صحنه پرنس با اليکا به سمت بيرون از قصر مي آيند و قصر پشت سرشان خراب

مي شود و تاريکي به سمت آنان مي آيد


نظر بدين

علي صالحي بازدید : 183 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

شاهزاده ايراني ۵:شن هاي فراموش شده

 

داستان بازي شاهزاده ايراني ? بر مي گرده بين شماره هاي ?-?.داستان از جايي شروع مي شود

  که پرنس براي ديدن برادرش مالک (Malik) به سرزمين او مي رود(جايي که مالک فرمانروايي

 

مي کرد).اما وقتي به آنجا مي رسد مي بيند که سرزمين مالک درگير جنگ است .او به سرعت

 خودش را به ميدان مي رساند تا به مالک کمک کند.وقتي با او ملاقات کرد به او کمک کرد که

 وارد قصر شوند.سپس مالک به او گفت که با اين ارتش کم نمي تواند جلوي دشمن بايستد

و بايد" ارتش شني" اش را (که سالها در قسمتي از قصر زنداني بودند) را آزاد کند.اما وقتي

اين کار را کرد سپاه به جاي حمايت و نابودي دشمن مصمم به انتقام گيري از مالک شدند

شپاه شني يک سري اسکلت بودند که رئيسشان هم يک غول قرمز بزرگ و داراي نيرو هاي

ماورايي بود. آن ها به هر انساني که دست مي زدند تبديل به سنگ مي شد

 

آن ها سعي مي کردند سپاه را از بين ببرند تا جايي که پرنس و مالک با غول درگير شدند و مالک

با ضربه نهايي او را از پاي در آورد اما اين تازه آغاز ماجرا بود . هنگاميس که غول کشته شد روح او

وارد بدن مالک شد و جسم او را تسخير کرد.مالک ابتدا دست به کار هاي عجيبي زد و قدرت هاي

جادويي پيدا کرد تا اينکه تغيير شکل داد و شد شبيه همان غول شني.حالا پرنس ما با استفاده

از نيرو هايي که ملکه ي آب به او مي دهد مي خواهد برادرش مالک را بر گرداند.هنگامي که پرنس

به قدرت خاصي نياز دارد دروازه اي به دنيايي ديگر باز مي شود و پرنس در آنجا با ملکه آب ملاقات

مي کند و از او قدرت هايي مانند کنترل زمان و يخ کردن آب را مي گيرد

 

 

در نهايت پرنس غول شني جديد را (که همان مالک بود) مي کشد (از مجبوري).مالک به شکل

اول بر مي گردد و از برادرش خداحافظي مي کند و چشم هايش را مي بندد.پرنس هم به سفر

خود ادامه مي دهد و....(شماره ي 2 بازي)

 


علي صالحي بازدید : 214 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)
سالیان سال عذاب، مثل این که نمی خواستند دست از سر روح اسپارتا بردارند. کابوس های جنایاتش هر روز و هر روز در ذهنش نمایان می شد و کریتوس 1 سال آخر خدمتش را در دریای اژه به در یانوردی می پرداخت که ناگهان موجودات عجیب و غریبی به کشتی حمله کردند. کریتوس رفت تا بببیند چه خبر هست. او معاون ناخدای کشتی را دید. معاون ناخدا : بالاخره شما آمدید. خدایان گفته بودند که قهرمانشان خواهد آمد. ولی این موجودات که معلوم نیست از کجا گورشان پیدا شده، به کشتی حمله کردند و همه را دارند می کشند. دیگر حتی برای شما هم .... تا معاون نا خدا خواست که بگویید، تیری در گلویش خورد و کشته شد. کریتوس در ادامه راهش با هایدرا برخورد کرد. هایدارا مار بزرگی بود که قدش به اندازه جزیره می رسید. کریتوس در چند راند توانست به هایدرا آسیب برساند ولی شمشیر هایش توان مقابله با هادرا را نداشتند. در همین حال به او از طرف پسایدون خدای دریا ها وحی الهام شد. پسایدون : کریتوس، این مار هایدرا هست و مدتی در دریای من ، نا امنی ایجاد کرده است. تو مهارت کافی داری ولی تو به قدرت خدایی نیاز داری. من به تو قدرت رعد و برق را می دهم. برو به همراه خدایان. برو تا الیمپوس نگه دارت باشند. کریتوس به هایدرا رسید ولی هایدرا ناخدای کشتی را قورت داد که کلید یکی از در ها نزد ناخدا بود و کریتوس می بایست نا خدا را پیدا می کرد ولی حالا مار او را خورده بود. کریتوس با قدرتش هایدرا را کشت و داخل شکمش رفت و به ناخدا رسید. نا خدا: خدا را شکر که برای نجات من آمدی. کریتوس : من برای نجات تو نیامدم. کریتوس این را گفت و کلید را از دست نا خدا گاپید و به راهش ادامه داد. دوباره کابوس هایش به ذهنش آمدند. جنایاتش از فتح دهکده آتنا تا کشتن زن و بچه اش.... کریتوس که توان تحملش را نداشت فریاد زد... کریتوس : آتنا ! 10 سال هست که من دارم خالصانه خدمت می کنم. پس کی این عذاب های مرا از وجودم پاک میکنی؟ آتنا : کریتوس این آخرین ماموریت تو است. ولی حالا برادرم اریس به آتن حمله کرده و چون زئوس خدایان را از جنگیدن با یکدیگر معاف کرده بنابرین یک انسان که توسط خدایان آموزش دیده می تواند این خدمت را بکند. اریس را بکش و آتن را نجات بده. پیشگوی آتن را هم پیدا کن. فقط او می داند که چطور می شود یک خدا را نابود کرد. کریتوس : و اگر من این کار را بکنم، کابوس هایم تمام می شوند؟ آتنا : ماموریتت را به پایان برسان و خدایان گناهانت را خواهند بخشید. کریتوس می بایست پیشگوی آتن را پیدا می کرد. ار به آتن رفت و اریس را دید که مشغول نابود کردن آتن هست. کریتوس : خدای جنگ، من فراموش نکرده ام که با من آن شب چه کردی؟ کریتوس به راهش ادامه داد و با یک گورکن عجیب و قریبی برخورد کرد که در ویط جنگ قبر میکند. کریتوس به سوی او رفت. گورکن :خوب هست پسرم خوب هست. ولی تو شمشیر داری. کریتوس : تو کی هستی؟ گورکن : من دارم قبر می کنم نمیبینی؟ کریتوس : در وسط جنگ داری قبر می کنی؟ گورکن : تو در آینده به این قبر نیاز خواهی داشت. ما هم دیگر را مقلاقات خواهیم کرد. مرا از یاد نبر پسر. و حالا به کارت برس و مزاحمم نشو. کریتوس فکر کرد که گورکن دیوانه ای پیش نیست و به راهش ادامه داد و توانست پیشگوی آتن را پیدا کن و او را از دست دشمنان نجات دهد. پیشگو : تو خیلی دیر آمدی کریتوس. شاید امیدی به نجات آتن نباشد. وقتی که پیشگو ی آتن به روح نفرین شده ی کریتوس نگاه کرد، یک حیوانی را دید که به هر جا می رسید جنایات می کرد. ناگهان کریتوس به خود آمد و پیشگو را کنار زد. کریتوس : از ذهن من بیا بیرون. پیشگو : دشمنت را به خوبی انتخاب کن. قدرت های تو برای شکست دادن اریس کافی نیست. فقط یک سلاح در جهان هست که می تواند اریس را شکست دهد : جعبه ی پندورا. ولی یادت باشه کریتوس، خیلی ها رفتند به دنبال جعبه ولی هیچ کدام برنگشتند. پیشگو در صحرای ارواح گم شده را برای کریتوس باز کرد و کریتوس وقتی که وارد صحرای ارواح گم شده شد، آتنا ظاهر شد. کریتوس : پیشگوی آتن در مورد جعبه ی پندورا حرف زد. این حقیقت هسن؟ آتنا، جعبه حقیقت هست. این جعبه در صحرای ارواح گم شده درون معبدی هست که به کرونوس زنجیر شده و به همین دلیل هست که خوب مخفی شده است. سفری که تو در پیش رو داری خطرناکه ولی اگر می خواهی امیدی به نجات داشته باشی، باید جعبه ی پندورا را پیدا کنی. تو پیدا کردن شیپور صحرای ارواح گم شده برای سوار شدن به کرونوس، نیاز به پیدا کردن سه سایرن داری کریتوس، سایرن را از بین ببر کریتوس. پیدا کردن سایرن ها کار سختی بود چرا که همه جا پر بود از شن و ماشه و هوای مه آلود. ولی کریتوس توانست آن ها را با گوش دادن به آهنگشان پیدا کند و از بین ببرد و روحشان را روی دیوار صحرای ارواح گمشده بدمد تا در باز شود. کریتسو داخل در شد و شیپور را دمید و کرونوس ظاهر شد. کرونوس آخرین تایتان زنده بود. پسرش زئوس او را محکوم به زنجیر کردن معبد پندورا روی پشتش کرده بود. 3 روز طول کشید تا کریتوس توانست به معبد برسد. در حین ورود، یک نگهبانی را دید که جسد های سربازانی که وارد معبد شده بودند ولی کشته بودند را می سوزاند. کریتوس پیش نگهبان رفت. نگهبان : قهرمان خدایان بالاخره آمد. این جسد ها را میبینی؟ این ها هم مثل تو سعی در پیدا کردن جعبه پندورا کردند ولی هیچ کدام موفق نشدندو با سوزاندن آن ها، آن ها به دشمنان معبد تبدیل می شدند تا جلوی کسانی که برای پیدا کردن جعبه ی پندورا آمدند را بگیرند. من در معبد را به تو باز می کنم. امیدوارم موفق باشی. کریتوس داخل معبد شد و بعد از گذشتن از موانع و اهدا کردن قدرت های خدایی توسط زئوس و هیدیز به کریتوس و حل معما ها بالاخره توانست اولین انسانی باشد که جعبه ی پندورا را پیدا کرده است. در همین حال آتنا ظاهر شد. آتنا : کریتوس، زود جعبه را به آتن برگردان و آتن را نجات بده. و بعد از هزاران سال، بالاخره نور به جعبه پندورا خورد و کریتوس سلاح از بین بردن خدای جنگ را پیدا کرد. ولی اریس فهمیده بود که کریتوس در کارش موفق شده است. اریس : خب اسپارتان کوچولو، بالاخره تو جعبه ی با ارزش زئوس را پیدا کردی ولی به اندازه ای زنده نخواهی ماند که باز شدندش را ببینی. خداحافظ اسپارتان. روح تو برای همیشه در دوزخ خواهد پوسید. اریس یک ستون شکسته شده از آتن را برداشت و به سوی کریتوس برتاب کرد و ستون به شکم کریتوس برخورد کرد و جعبه را از دستانش رها کرد. ناگهان کریتوس روز کشته شدن زن و فرزندش را به یاد آورد. نوکران اریس هم به معبد آمدند تا جعبه ی پندو را را پیش اریس ببرند و کریتوس هم با حسرت نگاه کرد و مرد. کریتوس به جهنم سقوط کرد. ناخدای کشتی که کریتوس کشته بود روی میله های جهنم برای فرار بود که کریتوس روی او افتاد. کریتوس به کمک نا خدا توانست از افتادن به رود نفرین شده استیکس نجات یابد ولی خود ناخدا را دوباره پرت کرد به پایین. کریتوس از پرتگاه های جهنم به بالا رفت و ناگهان سنگ بزرگی به جهنم فرستاده شد. کریتوس بی اختیار از آن سنگ بالا رفت و به دنیای زندگان برگشت و همان گورکن را دید. گورکن : آه پسرم. ما دوباره همدگیر را دیدم. کریتوس : تو کی هستی ؟ گورکن : این سوال خوبی هست ولی تو باید بروی. کریتوس : بدون جعبه پندورا؟ گورکن : ماموریتت را به پایان برسان کریتوس و خدایان گناهان تو را خواهند بخشید. کریتوس آتن را دید که ویران شده و آن طرف تر هم جسد پیشگوی آتن بود. کریتوس توانسته بود از جهنم فرار کند ولی یک کار باقی مانده بود. و اریس را دیدی که سرمست جعبه را به دست گرفته و رو به الیمپوس می کند : اریس : زئوس ! می بینی پسرت چی کار کرد؟ تو می خواستی آتن را نجات بدی و ولی هم آتن در دست منه و هم جعبه پندورا! می خواهی از این جعبه در برابر الیمپوس استفاده کنم؟ اریس ناگهان متوجه کریتوس شد که از جهنم برگشته! اریس : کریتوس ! تو حتی از جهنم هم فرار کردی؟ چون کریتوس برای اریس خطری نداشت دوباره رو به زئوس کرد. اریس : این چیزی بود که میتوانستی بکنی پدر؟ تو یک انسان شکست خورد را فرستادی برای شکست دادن خدای جنگ؟ کریتوس با استفاده از ساعقه ی زئوس، جعبه را از دستان اریس گاپید و باز کرد و پس از هزاران سال قدرت خدایان نمایان شد. و کریتوس به اندازه اریس رسید. اریس : تو همان انسان فانی هستی که آن روز از من التماس کردی جانت را بدهم! کریتوس : من مردی نیستم که تو آن روز پیدا کردی! هیولایی که تو درست کردی برگشته تا تو را بکشد. اریس : درس آخر تو همین جا شروع می شه کریتوس. جنگ اریس و کریتوس شروع شد و کریتوس توانست در راند اول بر اریس چیره شود. ولی شمشیر های آشوب توسط خود اریس به کریتوس اهدا شده بودند، آیا قادر بودند اریس را نابود کنند؟ اریس کریتوس را به عالم توهم برد. اریس : خیلی راه ها برای شکست یک انسان هست ولی بهترین آن ها شکست دادن روحش هست. کریتوس ناگهان به دهکده ای افتاد و در آن را باز کرد و زن و بچه اش را دید. زن کریتوس : داره چه اتفاقی می افته ما کجا هستیم؟ کریتوس : این واقعیت داره؟ که ناگهان موجودات خیالی شبیه کریتوس به زن و بچه کریتوس حمله کردند ولی کریتوس همه آن ها را نا بود کرد. کریتوس : می بینی خدای جنگ؟ من خانواده ام را نجات دادم. اریس : تو نمی توانی آن ها را نجات بدهی کریتوس. ناگهان اریس شمشیر های آشوب و مابقی قدرت های کریتوس را ازش گرفت و کریتوس به عالم زندگان برگشت. و اریس هم داشت خودش را برای کشتن کریتوس آمده می کرد. ولی خدایان آخرین هدیه شان را به کریتوس اهدا کردند. کریتوس : شمشیر خدایان؟ کریتوس رفت و آن شمشیر را برداشت و به جنگ اریس رفت و موفق شد اریس را زخمی کند. اریس : یادت می آید کریتوس ؟ این من بودم که تو را در موقعی که به کمک نیاز داشتی نجات دادم. کریتوس : من یادم هست اریس یادم هست که چطور نجاتم دادی. اریس : آن شب، من میخواستم را به جنگجوی بزرگی تبدیل کنی. کریتوس : تو موفق شدی. کریتوش شمشیر خدایان را درون شکم اریس قرار داد. او یک کار غیر ممکن را انجام داده بود، یک انسان کسی که یک خدا را شکست داده بود. آتن نجات یافت و دوباره آباد شد. ولی این حرف را نمی شد در مورد کریتوس گفت. او می خواست روحش را به کمک خدایان باز سازی کند. به همین دلیل پیش آتنا رفت. کریتوس : آتنا، حالا این کابوس ها را از وجود من پاک کن. آتنا : تو کارت را به خوبی انجام دادی کریتوس، کرچه ما در غم از دست دادن برادرمان هستیم ولی خدایان به تو بدهکاراند. ما به تو قول دادیم که گناهانت را ببخشیم که همینطور هم شد ولی ما قول ندادیم که کابوس هایت را از شرت خلاص کنیم. هیچ انسان، هیچ خدایی نمی تواند خاطرات جنایاتت وحشتناکت را فراموش کند. و کریتوس هم که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت به بالای کوه الیمپوس رفت و با گفتن جمله ی " خدایان الیمپوس مرا رها کردند دیگر هیچ امیدی نیست" و کریتوس خودش را از بالا به پایین پرتاب کرد. 10 سال عذاب، 10 سال کابوس، مثل این که نمی خواستند از از سرش بردارند. مرگ تنها راه فرار او از دیوانگی بود. ولی کریتوس زمانی قهرمان خدایان بود. خدایان کریتوس را از داخل آب به بالا بردند. آتنا : خدایان نتوانستند اجازه بدهند که کسی که این خدمت را برایشان کرده، این روز بمیرد. اریس نابود شد و کار های وحشیانه اش متوقف گردید و یک عرش خالی در الیمپوس هست و به یک خدای جنگ جدید احتیاج دارد. این تاج و تخت را بگیر کریتوس. کریتوس نیز قبول کرد و به جای اریس بر تخت خدای جنگی نشت و بعد از آن روز ، تمامی جنگ ها چه برای شیطان و چه برای خوبی اعم از جنگ های جهانی، جنگ های صلیبی و همه و همه در زیر نظر خدای جنگ خواهد بود.
علي صالحي بازدید : 223 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)
در افسانه های یونان باستان آمده است که هنگام آفرینش خائوس به وجود آمد و سپس او گایا را به وجود آورد و گایا نیز ارانوس را زایید و با او ازدواج کرد و صاحب فرزنادانی چون تایتان ها، سایکلوب ها و هکاتوکایر ها شد. گایا پیشبینی کرده بود که ارانوس توسط پسرش سرنگون خواهد شد به همین دلیل او تمام تایتان ها و سایکلوب ها را در تارتاروس که زندان گاه زمین بود زندانی کرد و با خیال راحت به حکومت بر زمین پرداخت ولی مادرشان گایا که دلش برای آن ها سوخت، نابودی پدرشان را به آن ها پیشنهاد کرد. در این بین تنها کرونوس که یک تایتان بود شجاعت این کار را داشت. کرونوس با تخته سنگی که گایا درست کرده بود، هنگام بازگشت پدرش برای صرف شام، او را کشت و با کشته شدن اورانوس، آفرودایته به وجود آمد. کرونوس با خواهرش رئا ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تولد زئوس، پسایدون، هیدیس، آرتیمس، هستیا وهرا بود. ولی کرونوس نیز اشتباه پدرش را مرتکب شد و به غیر از تایتان ها، بقیه یعنی سایکلوب ها و هکاتوکایر ها را آزاد ننمود. گایا به کرونوس هشدار داد در صورت آزاد نکردن هکاتوکایر ها و سایکلوب ها از تارتاروس روزی به دست پسرش سرنگون خواهد شد. از این رو کرونوس نیز ترسید که مبادا به سرنوشت پدرش دچار شود. به همین دیل بود که تصمیم گرفت فرزندانش را در شکم خودش زندانی کند. وقتی که زمان برای خورده شدن آخرین بچه یعنی زئوس فرا رسید، رئا نمی توانست از دست دادنش را تحمل کند، به همین دیل برای نجات زئوس ترفند زد. هرا به عقابی دستور داد تا زئوس را به جزیره دور ببرد، دور از چشمان قدرتمند پدرش کرونوس. رئا به جای زئوس تخته سنگی را به کرونوس داد. این گایا بود که از زئوس محافظت کرد و در آزادی خواهران و برادرانش به او کمک کرد. ولی همین دلسوزی های احمقانه گایا بود که تا ابد تایتان ها را به خطر انداخت. زئوس به همه تایتان ها خیانت کرد، به خاطر تنها گناه پدرش، کرونوس.زئوس به همراه برادران و خواهرانش و اندک تایتان هایی مثل هیلیوس و پرومتئوس که به زئوس خدمت می کردند به نبرد با تایتان ها رفت. بین خدایان و تایتان ها قریب به 10 سال جنگ به طول انجامید. سرانجام زئوس سلاح قدرتمندی برای پایان دادن به جنگ پیدا کرد. شمشیر الیمپوس. زئوس : من همه ی شما را تا ابد در تارتاروس محکوم می کنم. شکست تایتان ها پایانی بود برای دوره و صلح میان انسان ها از بین میرفت. بدین ترتیب خدایان توانستن بر تایتان ها پیروز بشوند و به علت سکونت در الیمپوس به خدایان الیمپوس مشهور شدند. زئوس : فرمان روای خدایان پسایدون : خدای دریا ها هیدیز : خدای جهان مردگان هیلیوس : خدای خورشید هرمس : پیام آور خدایان اریس : خدای جنگ آتنا : خدای عقل و شعور آفرودایته : خدای ازدواج هرا : خدای زنان و مابقی خدایان کوچک..... زئوس و خدایان برای حفظ الیمپوس که مبادا خدایی به الیمپوس حمله کند سراغ پاتروس ور دس سوم رفتند و جویای راه حل شدند. پاتروس وردس جعبه ای را پیشنهاد کرد تا خدایان قدرت هایشان را درون آن قرار دهند و در معبدی بنهانند و به پشت کرونوس در صحرای ارواح گمشده قرار دهند. ساخت جعبه به هفائیستوس واگذار شد. هفائیستوس خدای آتش بود. او جعبه را ساخت و کلیدش را دخترش یعنی پندورا قرار داد ولی زئوس آمد و هفائیستوس را که به نام به دلایلی که بعدا خواهم گفت کشت و پندورا را برد و زندانی کرد و پرومتئوس را به جای هفائیستوس قرار داد. زئوس همچنین به پرومتئوس هشدار داد مبادا آتش الیمپوس را به انسان های عادی هدیه کند ولی روزی هرمس پیش زئوس آمد و خبر اهدای آتش به انسان ها توسط پرومتئوس را داد. زئوس که سخت خشمگین شده بود دستور داد تا پرومتئوس را در زنجیری ببندند و هر روز عقابی جیگرش را بخورد و بیمرد و پس از اینکه مرد دوباره خوب شود تا عذاب بکشد. زئوس برای سرنوشت هم 3 تا خواهر یعنی لاهکسیس، کلوتو و اتروپوس را مامور سرنوشت انسان ها قرار داد و آن ها را ساکن جزیره خلقت کرد تا سرنوشت انسان ها را بریسند. زیاد از تعریف خدایان الیمپوس نپردازیم چون ماجرایشان زیاد هست مثلا هرا در کوردکی با هرکول دشمن بود و به هرکول سمی داد و هرکول دیوانه شد و یا روزی اکرسیوس به الیمپوس لشکر کشی نمود و اکروسیوس پرسئوس را درون تابوتی قرار داد و به دریا انداخت و .... از بحث خدایان الیمپوس خارج می شویم و به دهکده ای دور تار از الیمپوس می ریم چون من اگر تک تک افسانه هرکول و پرسئوس را تعریف کنم وقت نخواهد شد تا بقیه این مقاله را نیز بنویسم. در دور تر از الیمپوس و در یک دهکده بزرگ یونان یعنی اسپارتا دو کودک به نام کریتوس و دیموس چشم به جهان گشودند. وقتی که دو برادر بزرگ شدند، تصمیم گرفتند برای به شهرت رسیدن اسپارتا جنگ یاد بگیرند و تمام روز تمرین کنند. در این بین کریتوس همیشه دیموس را شکست می داد. کریتوس : یک جنگجوی اسپارتانی هیچ وقت پشتش به زمین نمی افتند. تو یک جنگ جوی اسپارتانی هستی. نیستی؟ دیموس : بله کریتوس. همیشه در ذهن کریتوس این بود که پدرش کیست ولی هر بار که سراغ پدرش را از مادرش می گرفت، جواب نا مفهومی می شنید. دو جنگ جو، کریتوس و دیموس بزرگ شدند. کریتوس به برادرش دیموس قول داده بود که همیشه از او محافظت خواهد کرد. ولی آن روز هیچ وقت اتفاق نیفتاد. پس از نبرد میان تایتان ها، اریس و آتنا به اسپارتا حمله کردند تا دو جنگجو، کریتوس و دیموس را ببرند که علت آن را بعدا خواهید فهمید. وقتی که اریس دیموس را گرفت، کریتوس برا نجات برادرش رفت ولی اریس با شمشیرش او را به جایی پرت کرد و زخم عمیقی روی پیشانی کریتوس به وجود آمد. اریس برای گرفتن کریتوس به او نزدیک شد ولی آتنا نگذاشت. آتنا : بس کن اریس، پدرمان ما را برای جدا کردن جنگجو فرستاده بود. لازم نیست کریتوس را بگیری. اریس : مگر ندیده بودی پدرمان ترسیده بود؟ آتنا : ولی کافی هست. برویم. دیموس از چشمان برادرش کریتوس دور شد. اریس او را به دامنه مرگ برد و محافظت از دیموس را به عهده داناتوس و دخترش گذاشت. سالیان سال گذشت و اسپارتا باز سازی شد و کریتوس برای نگه داری یاد و خاطره برادرش، برخی از جاهای بدن و سرش را به رنگ قرمز خالکوبی کرد. پس از مدتی کریتوس به علت داشتن مهارت های جنگی فرماندهی لشکر 50 نفره اسپارتا را بر عهده گرفت ولی این عدد پس از مدتی به هزاران نفر رسید و همه برای اسپارتا و شکوهش می جنگیدند. کریتوس ازدواج گرده بود و صاحب زن و دختری به نام کلایویپ بود. زنش تنها کسی بود که در مقابل خشونت های او می ایستاد. زن کریتوس : کی این جنگ ها را خاتمه می دهی، کریتوس کریتوس : زمانی که جهانیان اسپارتا را بشناسند. زن کریتوس : تو این جنگ ها را برای خودت می کنی. ولی کریتوس به زنش توجهی نمی کرد. طولی نکشید که نام اسپارتا بر سر زبان ها افتاد ولی این زیاد دوام نیاورد تا هنگامی که جنگ با باربار ها رسید. کریتوس دید که باربار ها چندبرابرا اسپارتانی ها هستند ولی راه برگشتی نداشت. او فرمان جنگ صادر کرد. سربازان اسپارتا یکی یکی به قتل می رسیدند در حالی که فرمانده جوانشان داشت به پایان دوران با شکوهش می رسید. وقتی که کریتوس برای برای بریدن سر به فرمانده بربر ها بردند، کریتوس که خود را مقابل دشمن عاجز دید از خدای جنگ اریس کمک خواست. کریتوس : اریس، دشمن مرا از بین ببر و زندگی من مال تو خواهد شد. آسمان دونیم شد و خدای جنگ از کوه الیمپوس ظهور کرد. اریس به دنبال بنده ای بود تا بتواند آرزو های رنگینش یعنی بر جای نشستن به جای پدرش زئوس را برآورده کند. حالا اریس شانس بسیار بزرگی به دست آورده بود و بنده ای بهتر از کریتوس نبود. کریتوس : جان من از این پس مال تو هست و از این روز به بعد هر دستوری و یا هر شهری را که به خواهی من به آتش خواهم کشید. اریس دستور داد تا از جهنم شمشیر هایی که سال قبل به هارپی ها دستور داده بود بسازند را بیاورند. این شمشیر دو تایی بود که به دست کریتوس زنجیر شد تا یاد آور بندگی کریتوس بر اریس باشد و حالا کریتوس با این صلاح قدرتمندش توانست سر فرمانده بربر ها را از تن جدا کند. اریس هم با قدرتش تمام بربر ها را نابود کرد. از آن روز به بعد کریتوس دیگر متعلق به خود نبود بلکه متعلق به خدای جنگی بود که 25 سال پیش برادرش را ازش گرفته بود در حالی که خود کریتوس خبر نداش این اریس بود که برادرش را ازش گرفته و حتی خبر نداشت که چه حقه ای با این کمکش داشته است. به هر حال به اصل داستان برویم. کریتوس شهر ها را یکی پس از دیگری فتح می کرد و مردمان زیادی را به خاک و خون می کشید. هیچ کس از او در امان نبود و سرانجام نامش بر سر زبان خدایان الیمپوس نیز افتاد. ولی روزی اریس دستور داد تا به دهکده ای که متعلق به آتنا بود، حمله کند. کریتوس و سربازانش پس از قتل عام سپاه دهکده، به دهکده تجواز کردند و هر کسی را که مقابل خود می دیدند به خاک و خون می کشیدند. سرانجام موقع حمله به معبد دهکده شد. ولی قبل از این که وارد معبد شود پیشگویی که احتمالا گایا بود جلوی او را گرفت. پیشگو : خوب گوش کن کریتوس. خطری در این معبد هست که خودت نمی دانی و اگر حمله کنی و برگردی به شدت پشیمان خواهی شد. ولی کریتوس گوشش به شنیدن پند های پیرزن پیشگو بدهکار نبود.او با وحشایانه به داخل معبد حجوم برد و به کشتار مردمان بی گناه شروع کرد و وقتی دست از کشتنشان کشید که جسد بی جان زن و دخترش کلایویپ را دید. کریتوس : زنم! دخترم! این چطور ممکنه؟ آن ها در اسپارتا بودند. اریس : خوب گوش کن کریتوس! زن و دخترت حالا مردند و پشیمانی هیچ سودی ندارد. تو به زودی به جنگجویی بزرگی تبدیل خواهی شد. ولی کریتوس نا امیدانه بدون توجه به اریس از معبد خارج شد. کریتوس : اریس! پیشگو : کریتوس. این روز ثابت کردی که تو وحشی ترین حیوان در زمین هستی. خاکستر های زن و دختر تو در بدن تو می ماند و هیچ وقت پاک نخواهد شد تا همه بدانند که تو چه قدر خون خواهر بودی. و خاکستر های جسد زن و بچه کریتوس روی بدن کریتوس به غیر از جاهای قرمزش نقش بست و بعد از آن روز به بعد روح اپسارتا متولد شد. کریتوس، روح اسپارتا پس از این که توسط حیله اریس زن و بچه اش را کشت کابوس های جنایتش هر روز آزار می داند که روزی آتنا از شکار بر می گذشت و مردی را دید که بدنش شبیه روح است. نزدیک او رفت. دید که روح اسپارتا هست و به شدت دارد از کابوس هایش عذاب می کشد. آتنا : کریتوس. اگر تو به خدایان چند سال خدمت کنی میتوانی امیدی به نجات داشته باشی. کریتوس : و پس از این که دوران خدمتم تمام شدف این کابوسها پایان می بخشند. وظیفه ات را انجام بده کریتوس و خدایان گناهان تو را خواهند بخشید. و پس از آن روز به بعد کریتوس موظف شد تا تا در ازای خدمت به خدایان الیمپوس، امیدوار به پایان یافتن کابوس هایش باشد. سالیان سال کریتوس به خدایان خدمت می کرد تا این که خبر حمله ایرانی ها به آتیکا رسید. خدایان الیمپوس سخت نگران شدند و خدایان به کریتوس دستور دادند تا شهر را از چنگ ایرانی ها بگیرد. کریتوس به نبرد رفت سر انجام پس از جنگ های پیاپی با سربازان ایرانی فرمانده شان را پیدا کرد.کرد. سردار ایرانی : سلام یونانی برای چه بدینجا آمده ای؟ لابد می خواهی ایرانی ها به تو ادب یاد بدهند! بزودی آیتکا مال ایران می شود. کریتوس : من از طرف خدایان الیمپوس آمده ام تا پیغامشان را به تو برسانم که نمی توانی در برابرشان با ایستی؟ سردار ایرانی : چی؟ تو فقط یک پیغام رسانی اسپارتان. این پیغام را به خدایان کوچکت برسان که به زودی شکست خواهند خورد. کریتوس به جنگ او رفت توانست او را از پای در بیاورد. سردار ایرانی : لطفا... لطفا... با جان من کاری نداشته باش. ثروتم را بگیر کریتوس : من ثروتت را نمی خواهم. جانت را میگیرم. کریتوس با جعبه او را کشت ولی سرانجام آسمان تاریک شد. کریتوس می دانست که این نشانی از طرف خدایان نیست. سرانجام آتنا به نمایندگی خدایان آمد. آتنا : کریتوس ! کریتوس ! کریتوس : دارد چه اتفاقی می افتد آتنا؟ آتنا : کریتوس ! ما به تو نیاز داریم. هیلیوس گم شده و آسمان به تاریکی رفته. کریتوس : حالا از من چه می خواهی؟ آتنا : هیلیوس را پیدا کن و به آسمان برگردان. بدون هیلیوس همه جا تاریک خواهد شد. کریتوس عازم سفر جدیدی شد. او می بایست هیلیوس را پیدا می کرد. او توانست هیلیوس را پیدا کند ولی خودش به جهنم سقوط کرد. او سر انجام با زحمات زیاد کشتی ارواح را پیدا کرد که به کمک آن کشتی می شد راهی به برزخ پیدا کرد. ولی نا خدایی به نام کرون از این کشتی محافظت می کرد. کرون : بنده خدایان ! این دور و برا برای چی می پلکی؟هیچ کس اجازه نداره به دنیای زندگان برگرده. کریتوس : گوش کن. من از طرف خدایان الیمپوس آمده و و وظیفه دارم تا هیلیوس را پیدا کنم. کرون : به هر حال هیدیس به من گفته است به هیچکس اجازه ندهم برگردد. کریتوس دید که حرفاش اثری ندارد. به جنگ او رفت لی قدرت بسیار زیاد کرون باعث از پای در آمدن او شد. کرون : خودت راه خودت را انتخاب کن. روح اسپارتا ! هاهاهاها ! او کریتوس را از آتش های جهنم به پایین پرتاب کرد. ماموران جهنم کریتوس را در زنجیری بستند. ولی کریتوس به هوش آمد و زنجیر ها را پاره کرد. او اطلس را دید که به شدت در عذابی که زئوس قرار داده بود هست. ولی وقتی که رفت تا طنابی بیاورد از آنجا رد شود دید زنجیر باز شده است و خبری از اطلس نیست. کریتوس از خودش پرسید : کریتوس : چه کسی زنجیر های این غول را باز کرده است؟ او سر انجام با زحمات زیاد توانست دوباره به کشتی ارواح برسد تا شاید امیدی به فرار از دوزخ پیدا کند. کرون : دوباره تو؟ کریتوس : من دیگر مثل قبل زیاد مهربان نخواهم بود. دستان تارتاروس حریف من نخواهند شد. ولی این بار کریتوس بود که موفق به کشتن کرون شد. او سرانجام با کمک کشتی خودش را به برزخ رسانید. کریتوس حس کرد که صدای دخترش کلایویپ می آید. کریتوس : کلایویپ؟ کجایی عزیزم؟ ولی او پرسفونه را دید که دارد نی می نوازد. کریتوس : دخترم کجاست پرسفونه؟ پرسفونه؟ دخترت؟ همان دختری 7 سال قبل به قتل رساندی حالا به دنبالش آمده ای؟ باید قدرت هایت را تسلیم من کنی تا بتوانی را را ببینی. کریتوس بلافاصله قدرت هایش را تسلیم نمود. او دخترش را دید. کریتوس : کلایویپ؟ کلایویپ : پدر؟ برای چی رفته بودی؟ کریتوس : من هیچ کجا نرفته بودم عزیزم. پدرت اینجاست. پرسفونه : بالاخره دختر و پدر به هم دیگر رسیدند ولی دنیا دارد به اتمام می رسد. من اطلس را آزاد کردم و او با قدرت هیلیوس در حال نابودی اولیپوس هست. کریتوس : تو؟ ولی چرا؟ پرسفونه : فکر می کنی من با میل خودم با هیدیس ازدواج کردم. هیدیس با اجاره برادرش زئوس مرا دزدید و من هم مورد خیانت آن ها قرار گرفته ام و باید انتقامم را بگیرم. کریتوس : کریتوس دانست که سرنوشتش ماندن با کلایویپ نیست و و نجات دنیا مهمتر از کلایپویپ هست و همچنین فهمید که پرسفونه به او کلک زده. به همین دلیل قدرت هایش را باز پس گرفت. او دوباره راهی نبرد با پرسفونه شد. پرسفونه : اسپارتان شاهد پایان دنیا باش. کریتوس به بال های پرسفونه وصل شد و او را تعقیب کرد تا به اطلس رسیدند. کریتوس پرسفونه را کشت و پرسفونه دیگر وجود نداشت. پرسفونه : عذاب های تو هیچ وقت پایان نخواهند یافت، روح اسپارتا ! کریتوس همچنین اطلس را به زنجیر بست تا ابد زمین را در دوش خود نگه دارد. اطلس : شاید تو فکر می کنی که خدایان الیمپوس به تو کمک خواهند کرد؟ ولی من از تو می پرسم : خدایان تو کجا هستند کریتوس؟ چرا برای کمک به تو نیامدند؟ کریتوس : من به کمک از جانب خدایان نیازی ندارم. من به آن ها خدمت کردم و آن ها هم سر قولشان هستند که خاطرات گذشته من را ببخشند. اطلس : قول خدایان به چه قدری می خورد؟ کریتوس : چیزی که من دارم دارم اطلس. اطلس : ما دوباره هم دیگر را ملاقات خواهیم کرد. یه روزی تو از کاری که کردی به شدت پشیمان خواهی شد. سرنوشت ما را دوباره به هم خواهند رساند. و بدین ترتیب بود که اطلس محکوم شد تا ابد آسمان ها را در دوش خود نگه دارد. پرسفونه، زن هیدیز هم دیگر وجود نداشت. کریتوس توانست موفقیت بزرگی را به دست بیاورد. او توانست خدای خورشید، هیلیوس را نجات بدهد و دوباره به آسمان برگرداند تا زمین دوباره روشن شود. کریتوس خودش را از برزخ به زمین رساند و از شدت خستگی روی کوه الیمپوس خوابید. هیلیوس : این سال رو هم خوب به ما خدمت کرد، آتنا. آتنا : او فراتر از یک انسان و ضعیف تر از یک خدا هست. هیلیوس : او ضعیف هست، می تواند تا آخر زنده بماند. آتنا : او زنده هست و دارد از خستگی خوابش می برد. و بدین تریتیب کریتوس توانست یک خدمت بزرگی دیگر را به خدایان بکند. اولین نکته مهم در ساخت هر بازى بدون شک داستان و مسیر حرکتى آن در طول بازى است و این قسمت از اولین فاکتورهاى انتخاب یک بازى خوب و به یاد ماندنى در ذهن بازیکن مى باشد و در این میان دیده شده است که هرچه داستان به واقعیت و دنیاى ما نزدیکى بیشترى داشته باشد محبوبیت آن افزایش مى یابد و باز هم اگر کمى تخیل و آینده نگرى در آن گنجانده شود این معجون داستانى جذابیت دوچندانى به دست خواهد آورد. اما داستان یک بازى جایى به اوج خود میرسد که موضوع تخیلات جای خود را به افسانه ها و قهرمانان ملل جهان می دهند و بازیکن آن دیدارى که قرن ها یک ملت براى به حقیقت پیوستن افسانه هاى خود داشته اند را پیش روى آنان قرار می دهد. به انجام رساندن این امر با تمام زیبایى هایش بسیار سخت و دشوار است زیرا تیم نویسنده باید تحقیقات فراوانى را بر روى عقاید و افسانه هاى آن قوم انجام دهد و کمترین دخل و تصرفى در اصل موضوع صورت نپذیرد. حال تیم داستان نویسى بازی God of War به سوى یونان رفت و با تحقیقات چند ساله بر روى عقاید و داستان هاى مردم این سرزمین توانست بازى بزرگ و تاریخى God of War را به تمام بازیکن ها عرضه کند. در اینجا براى شما خط داستانى بازى از قبل تا انتها بیان می شود که این نوشته ها یک سند تاریخى نیز به شمار می رود و ریشه در عقاید مردمان یونان باستان نیز دارد. «ابتدا و منشا خدایان» آشفتگى ، بى نظمى و نابودى شگفت انگیزى تمام جهان را احاطه کرده بود و جریان آبى بى پایان بوسیله خداى اقیانوس رها شده بود که بخشى از قلمرو خدایى به نام یورینوم (Eurynome) را در بر می گرفت. یورینوم خداى همه چیز بود و تمام موارد را بدون اشکال اجرا می کرد. او از بهم آمیختن یک مار بزرگ و قوى و باد شمال ، خداى عشق ، اروس (Eros) که به عنوان اولین تولد خدایان نامیده مى شد به وجود آمد. یورینوم با رقص، موج هاى اقیانوس آسمان را از زمین جدا ساخت و جهانى واقعى بر روى زمین وسیع بنا کرد و موجوداتى عجیب و غریب همچون، حورى ها ، موجوداتى درنده و حتى درستکار و به همان میزان موجوداتى حیوانى و هیولاهایى بزرگ در آن قرار داد. او در ادامه آفرینشش مادر زمین ، خداى آسمان اورانوس (Uranus) تجسمى از آسمان و ملکوت (بهشت) ، جهنم ، خداى تاریکى و ناحیه اى وحشتناک در زیر زمین به نام گایا (Gaia) را آفرید. با به هم آمیختن و پیوند گایا و اورانوس ، خداى خورشید متولد شد و همچنین نژادى از غول هاى ترسناک و مخوف و بسیار مکار و حیله گر به نام کرونوس (Kronus) به وجود آمد. گایا و اورانوس به کرونوس هشدار دادند: که اى پلیدى ، روزى یکى از فرزندانت بر قدرت تو غلبه خواهد کرد. کرونوس با شنیدن این جمله فرزندانش را بلعید تا از وقوع این اتفاق جلوگیرى کند. این عمل باعث خشم و عصبانیت بسیار گایا شد و هنگامى که جوان ترین فرزند کرونوس به نام زئوس (Zeus) متولد شد و بعد از آن کرونوس همسر خود با نام رها (Rhea) را نیز بلعید گایا سنگى را در قنداق پیچید و به جاى فرزندش به کرونوس داد تا ببلعد. این کار گایا براى کرونوس بسیار رضایت بخش بود که فرزندش را خود او قربانى می کند اما خبر نداشت که به جای فرزندش سنگى را بلعیده است. این عمل گایا را قادر ساخت تا زئوس را از چنگ پدرش در آورده و به او جان ببخشد. زئوس بزرگ شد و به سرعت به مبارزه با کرونوس ستمگر پرداخت. کرونوس نمی دانست مبارز جدید پسر خودش است. زئوس براى شکست پدرش به کمک خواهر و برادر هایش احتیاج داشت و در حیله اى متیس (Metis) که اولین همسر زئوس بود دارویى تهوع زا در غذاى کرونوس ریخت و این کار باعث شد پنج فرزند قبلى او به نام هاى هستیا (Hestia) و دمتر (Demeter) و هرا (Hera) و هیدز (Hades) و پوزیدون (Poseidon) از دهان او خارج شوند. آنها با کمک یکدیگر و هدایت زئوس موفق به شکست دادن پدر خود شدند و او را به بیابان روح هاى شکست خورده و سرگردان تبعید کردند. زئوس بعد از پیروزى بر پدر خود بر برادران و خواهرانش نیز مسلط شد و جهان را بر اساس میل خود به قسمت هاى کوچکى تقسیم کرد. او خود را خداى خدایان نامید و مکانى بزرگ و زیبا برای خود و خدایان مورد علاقه اش در کوهى با نام المپ (Olympus) در تسال (یونان) بنا کرد و باقى خدایان در زیر کوه قرار گرفتند. زئوس خود را خداى آسمان و تمام پدیده هاى آن مانند ابر و طوفان قرار داد و هستیا را خداى آتشدان گمارد و به برادر خود پوزیدون فرمانروایى دریاها را اعطا کرد. دمتر خداى بارورى شد و هرا خواهرش خداى ازدواج و زایمان قرار گرفت و هیدز برادر دیگرش خداى مردگان شد. بعد از گذشت مدتى زئوس با خواهر خود هرا ازدواج کرد که حاصل آن تولد دو بچه دوقلو و بسیار شبیه یکى دختر و دیگرى پسر بود. آتنا (Athena) نام دخترش قرار گرفت و خداى علم و زیبایى شد و پسرش آرس (Ares) نام گرفت و خداى جنگ نامیده شد. «رقابت آتنا و پوزیدون» زمان ها می گذشت و در یونان پادشاهى با نام ککروپس (Cecrops) شهرى بنا ساخت که پیشبینى می شد به شهرى بسیار موفق و مشهور تبدیل شود و همین امر باعث شد تا بسیارى از خدایان به این فکر افتادند تا حاکم آن شوند و بین آنها درگیرى ها آغاز شد. در انتها آتنا دختر زئوس و عموى وى پوزیدون در این کشمکش باقى ماندند و برای حل این مسئله قرار گذاشتند تا هر یک هدیه اى به شهر بدهند و هدیه هر کس با ارزش تر و بزرگتر بود حاکم شهر شود. پوزیدون که خداى دریاها بود رودخانه اى را در شهر ایجاد کرد و قول یک ناو بسیار بزرگ داد و آتنا درخت زیتونى کاشت و گفت هرکس که بخواهد می تواند از آن برای ایجاد آتش ، خوردن و مصارف دیگر استفاده کند. با این هدیه آتنا توانست در رقابت پیروز شود و شهر به افتخار او آتن (Athen) نامیده شد. «معبد پندورا (Pandora)» سه خداى اصلى: زئوس ، هیدز و پوزیدون به نزد معمارى به نام پاتوس وردس سوم (Pathos Verdes III) که فردى وفادار و معمار خدایان بود رفتند و به او گفتند معبدى را در گرد خانه جعبه پندورا بسازد که قدرت کافى برای کشتن یک خدا را داشته باشد. این معبد بزرگ ساخته شد و همراه جعبه پندورا بر پشت کرونوس که در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود قرار گرفت و به او دستور داده شد معبد زنجیر شده بر پشت خود را تا لحضه مرگ به دوش بکشد. وردس معمار معبد نیز در زمان ساخت معبد یکى از پسرانش را از دست داد و پسر دیگرش نیز دیوانه شد و به صحراى گمراهى گریخت. او که با از دست دادن پسرانش اعتقاد خود به خدایان را از دست داده بود ابتدا همسر خود را در بستر با فرو کردن چاقویى در قلبش کشت و سپس خود او نیز خودکشى کرد و در نامه بجا مانده از وى مشخص شد که او در ساخت معبد به خدایان خیانت کرده است. اولین فردى که سعى در دستیابى به جعبه پندورا را داشت یک سرباز ناشناس یونانى بود که درون معبد توسط دام هاى گذاشته شده کشته شد و خدایان او را نفرین کردند تا ابد به دروازه معبد بنگرد و آن را بر روى کسانى که فکر میکنند آنقدر شجاع و دلیر هستند تا از دام هاى معبد عبور کنند و به جعبه پندورا دست یابند باز کند. از آن زمان به بعد افراد بسیارى سعى در دست یافتن به جعبه پندورا داشتند ولى هیچ کدام موفق به این عمل نشدند و جسد آنها از درون معبد جمع و در آتش سوزانده میشدند و روح آنها تا ابد بعنوان دشمنان درون معبد به مبارزه با افرادى که وارد آن مى شدند می پرداختند و به آنها جسمهای سوزان گفته می شد. «اصالت کراتوس» بیشتر مردم از اصلیت کراتوس چیزى نمی دانند و بر خلاف فکر مردم نسبت به وى، او عضو اسپارتان (Spartan) نیز نمى باشد. او بصورت نامشروع از مادرى به نام شاند (shunned) و پدرى که هویت او را هنوز نمی داند متولد شده است. مادر کراتوس همواره از بازگو کردن نام پدرش خوددارى مى کرد و چون کراتوس فرزندى نامشروع بود، مردم شایعات بسیارى در مورد پدرش و فرار او مى گفتند و این باعث شده بود کراتوس گستاخ و بى پروا شود. مادر کراتوس با دیدن این وضعیت ، زندگى خود و فرزندش را در خطر میدید و به همین دلیل به روستاى اسپارتا مهاجرت کردند. در دوران اقامت در روستا مادر کراتوس دومین فرزند خود را نیز به دنیا آورد. کراتوس و برادرش اختلاف سنى کمى با یکدیگر داشتند و در دوران کودکى و نوجوانى اعضاى جدا ناشدنى از یکدیگر بودند تا زمانى که کراتوس به عضویت ارتش در آمد و همه چیز تغییر کرد. آنهایى که از لحاظ جسمى و روحى قوى بودند به ارتش پیوستند و افراد ضعیف تر به کوه هاى خارج از اسپارتا فرستاده شدند تا از خود محافظت کنند. بدبختانه برادر کراتوس از دسته دوم بود و به کوه ها فرستاده شد و طى زمان کوتاهى در آنجا جان باخت و به عالم مردگان رفت. وى با مردنش حس انتقام جویى شدیدى در دنیاى مردگان نسبت به برادش کراتوس پیدا کرد و همواره در فکر کشیدن نقشه اى براى از بین بردن برادرش بود اما کارى از وى ساخته نبود. کراتوس به فرماندهى ارتش رسید. لشکر او را در ابتدا پنجاه سرباز تشکیل می دادند اما طولى نکشید که لشکر وى به بیش از هزاران نظامى ورزیده رسید. جنگیدن برای افتخار اسپارتان روش وحشیانه اى بود براى کشتار مردمان بى دفاع ، و او ظالمانه در مسیر خود همه جا را به خاک و خون مى کشید. «جنگ با سپاه باربارین (Barbarian) آدم هاى وحشى» کراتوس شکست ناپذیر بود و در تمام جنگ ها پیروز و با کشت و کشتار فراوان شهر ها را فتح می کرد تا اینکه بزرگترین نبرد کراتوس درگرفت. از سمت شرق گروه عظیمى از نظامیان باربارین به اسپارتا و تمام یونان حمله ور شدند و سپاه کراتوس به منظور مقابله با آنان راهى میدان نبرد شد. کراتوس مانند همیشه در انتظار یک پیروزى ساده بود اما اشتباه می کرد. با تمام نظم سپاه اسپارتان آنها قادر به مقابله با گروه وحشى و بى رحم باربارین نبودند. باربارها اسپارتا را تصرف کردند و مردم آن را به طرز وحشیانه اى قتل عام کردند. کراتوس و سردسته باربارین با یکدیگر مواجه شدند و مبارزه سختى بین آنها درگرفت و پس از دقایقى مبارزه نفس گیر و سخت کراتوس تسلیم شد و رهبر باربارین پتکش را بالا برد تا سر کراتوس را هدف قرار دهد ، در این زمان کراتوس به ناچار آرس (خداى جنگ) را صدا زد و از او کمک خواست. آرس هدیه اى مخصوص به کراتوس داد )شمشیر .(Chaos این شمشیر در آتش کوره هیدز ساخته شده بود و کراتوس به منظور نشانه بندگى خداى جنگ ، شمشیر را با زنجیرى به دست خود وصل کرد. کراتوس در اولین آزمایش اسلحه جدید خود سر رهبر باربارین را از تن جدا ساخت و جنگ خاتمه یافت. از آن پس کراتوس و افرادش به خدمت آرس درآمدند و تمام کسانى را که بر ضد خداى جنگ بودند بى رحمانه از بین می بردند. «روح اسپارتا» قدرت طلبى بزرگ ترین اشتباه کراتوس بود. او و افرادش به روستاى کوچکى که معبد اهدایى به آتنا در آن قرار داشت حمله کردند و هنگامى که کراتوس به ورودى معبد رسید پیشگوى روستا او را از ورود به معبد باز داشت و گفت اگر وارد معبد شود بهاى گزافى خواهد پرداخت. کراتوس بدون توجه به اخطار پیشگو ، او را به گوشه اى انداخت ، درب معبد را شکست و با ورود به آن شروع به کشتار روستاییان پناه گرفته در معبد کرد تا اینکه فریاد آخرین قربانى او را از خون ریزى باز داشت و وقتى به خود آمد که جسد همسر و دخترش را در جلوى خود می دید او آنها را کشته بود و در این هنگام آرس ظاهر شد و خطاب به او گفت در حال تبدیل شدن به یک جنگجوى بزرگ است. با مرگ همسر و دخترش کراتوس به مظهرى از مرگ تبدیل شد. او از فرط ندامت و پشیمانى اجساد خانواده اش را آتش زد و از معبد خارج شد ، در بیرون از معبد با پیشگو مواجه شد و به کراتوس گفت تو براى همیشه خاکستر همسر و دختر خود را بر روى پوستت به دنبال خواهى داشت و از آن به بعد کراتوس ظاهرى همانند روح یافت و خاکستر بر روى پوستش نشست تا همگان بدانند او چه کارى کرده است. بدین ترتیب افسانه روح اسپارتا متولد شد. به دلیل نیرنگى که آرس برای کشتن همسر و دخترش به کراتوس زده بود او اینک یک هدف در زندگى داشت و آن گرفتن انتقام و کشتن خداى جنگ بود. «حمله به آتن» با گذشت ده ها سال ، کراتوس با شیطان درون خود می جنگید و امیدوار بود تا با تغییرات روحى و فیزیکى اش ، آتنا و دیگر خدایان جنایات او را فراموش کرده و فرصتى دوباره به او بخشند. کراتوس سفرى در پیش داشت و در دریاى اژه (Aegean Sea) با گروهى از سربازان و مارهاى بزرگى مانند هیدرا (Hydra) (این مار نه سر در افسانه یونان باستان توسط هرکول کشته می شود) مواجه شد. پوزیدون با دادن تکنیکى قوى به نام خشم پوزیدون به کراتوس کمک کرد و پس از کشتن هیدرا و پیدا کردن کاپیتان کشتى کلید کابین وى را یافت و کاپیتان را به درون گلوى هیدرا پرتاب کرد. پس از غلبه بر هیدرا ، زئوس آتنا را صدا زد و به او اعلام داشت که برادرش آرس در شرف حمله به آتن مى باشد و از آنجایى که خدایان نمى توانستند به شخصه دراین کار مداخله کنند به فکر افتادند تا از کراتوس استفاده نمایند. کراتوس وارد کابین کشتى شد و کابوس کشتن خانواده اش او را لحظه اى رها نمى ساخت. حتى شراب و زن هاى بسیار نیز نمى توانست این خاطره هولناک را از ذهن او پاک سازد. کراتوس به مقابل مجسمه آتنا که درون کشتى بود آمد و از او درخواست کمک کرد و آتنا در جواب وى گفت اگر از نابودى شهر آتن توسط آرس جلوگیرى کند خدایان از گناه هاى گذشته او چشم پوشى مى کنند. پس از رسیدن به آتن کراتوس از کشتى پیدا شد و در راه رسیدن به شهر با هیولا هاى ارتش آرس مواجه شد و آنها را از بین برد. وى در راه ورود به شهر آتن آرس را می دید که همراه با بندگانش به تخریب شهر مشغولند. کراتوس به دروازه شهر رسید و با پیشگوى آتن مواجه شد ، اما تا بخواهد با او صحبتى داشته باشد ، پیشگو توسط هارپى (Harpi) ها (جانورانى که تن و رخسار زن و بال و چنگال مرغ داشتند) دزدیده شد و کراتوس به دنبال پیدا کردن پیشگو رفت. در مسیر ، زئوس به او قدرت استفاده از بزرگترین صاعقه خدایان را اعطا کرد تا در راه رسیدن به هدفش او را یارى دهد. کراتوس در راه پیدا کردن پیشگو با پیرمردى روبرو شد که گودالى حفر مى کرد و پیرمرد چیزهاى بسیارى درباره کراتوس میدانست , این امر برایش بسیار عجیب بود ولى وقت بسیار کمى براى پیدا کردن پیشگو و پرسیدن مطالب از وى داشت چون آرس به سرعت در حال پیشروى و خراب کردن آتن بود به همین علت راه خود را ادامه داد و پیشگو را در محل هارپى ها پیدا کرد. او پس از غلبه بر تعداد زیادى از هارپى ها پیشگو را نجات داد. پیشگو به کراتوس توضیح داد که تنها راهى که می تواند یک خدا را از پاى درآورد دستیابى به جعبه پندوراست. حال کراتوس مى بایست از بیابان روح هاى سرگردان عبور کند و بعد از پیدا کردن کرونوس وارد معبد شده و با موفقیت جعبه پندورا را خارج سازد کارى که تاکنون هیچ کس موفق به انجام آن نشده بود. «جعبه پندورا» کراتوس با انگیزه کشتن آرس از آتن خارج شد و به بیابان روح هاى سرگردان رسید. او مى بایست سه سایرن(Siren) (نوعى حورى در یونان باستان) را پیدا مى کرد و پس از کشتن آنها ، روح آنان راه ورود به قلعه اى را باز سازد تا کراتوس بتواند کرونوس را بیابد. بعد از این مهم کراتوس وارد قلعه شد و با دمیدن درون شیپورى کرونوس را که به سختى راه میرفت صدا کرد. سپس کراتوس از طنابى که بر روى صورت کرونوس بود بالا رفت و سه روز طول کشید تا به بالاى پشت کرونوس یعنى به درب معبد پندورا برسد. او در جلوى درب معبد با زامبى (Zombie) که مامور سوزاندن اجساد مردگان داخل معبد بود برخورد کرد و زامبى کراتوس را از ورود به داخل معبد منصرف می کرد و تشویق به برگشتن داشت ولى کراتوس بدون توجه به حرف هاى او وارد معبد شد. در داخل معبد دو خدا براى رسیدن کراتوس به هدفش به وى هدایایى دادند. میدن (Maiden) خداى شکار ، سلاحى را به کراتوس داد که اسم خود بر آن بود و هیدز (خداى مردگان) قدرت استفاده از روح موجودات مرده را براى کمک در مبارزات به او اهدا کرد. کراتوس براى رسیدن به بالاى معبد باید از سه مبارزه با اطلس (Atlas) و پوزیدون و هیدز سربلند بیرون مى آمد. بعد از پیروزى در این مبارزات او راه ورود خود را به کوه زئوس پیدا کرد و با نابودى دشمنان بسیار و فرار از دام هاى درون معبد به جعبه پندورا دست یافت. آتنا به کراتوس تبریک گفت زیرا تا کنون هیچ کس موفق به انجام این کار نشده بود ، در همان لحظه آرس از یافتن جعبه پندورا توسط کراتوس باخبر شد و ستون شکسته اى را به سمت وى پرتاب کرد و ستون در قلب کراتوس جاى گرفت و او مرد ، سپس هارپى ها جعبه پندورا را به پیش آرس بردند. «فرار از هیدز» کراتوس خود را در جهان مردگان و بر روى رودخانه استیکس (رودخانه اى که هفت بار به دور جهان مردگان مى گردد) می دید. او از پایین عالم مردگان راهى را به بالاترین قسمت قلمرو هیدز پیدا کرد و وقتى به آنجا رسید مشاهده کرد طنابى از سنگى بزرگ آویزان است و کراتوس بدون معطلى از آن بالا رفت و در بالاى طناب خود را در عالم زندگان یافت. پیرمردى که قبلا او را در حفر کردن گودال دیده بود در اصل با کندن قبرى او را از جهان مردگان نجات داده است. پیرمرد گفت: اى کراتوس تو ریشه اى از خدایان در خود دارى ، و سپس پیرمرد ناپدید شد. (در افسانه ها احتمال می رود آن پیرمرد زئوس بوده است که در قالب پیرمردى ظاهر شده) کراتوس به آتن رسید و مشاهده کرد آرس شهر را فتح کرده و همه جا را ویران ساخته. کراتوس پیشگو را که در میان خرابه هاى معبد به سر می برد پیدا کرد و پیشگو به او گفت شهر فتح شده و حال زمان انتقام است. «نبرد نهایی کراتوس ، آرس را در حالیکه با غرور به آتنا براى غلبه و فتح آتن نگاه می کرد مشاهده کرد و جعبه پندورا با زنجیرى در دست آرس آویزان بود. آرس کراتوس را دید و از زنده ماندن او تعجب کرد اما او را خطرى براى خود نمی دید و مورد تمسخرش قرار داد. کراتوس با استفاده از صاعقه اى زنجیر جعبه پندورا را از دست آرس جدا ساخت و جعبه به زمین افتاد و کراتوس آن را باز کرد. حال کراتوس قدرت خدایان را به دست آورده بود و هم اندازه آرس شد و براى نبردى سنگین آماده گشت. آرس به او یادآورى کرد که تمام مهارت هاى جنگجویى را از او آموخته و اوست که کراتوس را جنگجویى بزرگ ساخته اما کراتوس تنها به فکر نابود کردن آرس بود که ناگهان شش پاى عنکبوت مانند از پشت آرس به او حمله ور شد و مبارزه اى سخت میان آن دو در گرفت در این جنگ کراتوس با قدرت انتقام جویى خود پیروز میدان شد و آرس در انتهاى مبارزه با حیله گرى خود ناگاه کراتوس را به عالم خیال پرتاب کرد. در حال سقوط ، کراتوس به یاد حرف هاى آرس افتاد که به او گفته بود: راه هاى زیادى براى شکست دادن یک مرد وجود دارد اما موثرترین راه شکست روح او می باشد. ناگهان کراتوس همسر و دختر خود را درون معبد دید که توسط موجوداتى همشکل خود کراتوس مورد حمله قرار گرفته اند و کراتوس تصمیم گرفت تا از آنها محافظت کند و مى دانست آرس میخواهد روح او را شکست دهد. کراتوس موفق به نابودى تمام اهریمنان هم شکل خود شد و رو به آرس گفت من خانواده خود را نجات دادم اما آرس شمشیر هاى اهدایى خود به کراتوس را بازپس گرفت و به وسیله آنها خانواده اش را کشت تا هزینه اى باشد برای کراتوس در برابر قدرتى که بدست آورده بود و باید مى پرداخت. کراتوس ناراحت و شکسته از عالم خیال به آتن و صحنه مبارزه بازگشت و در حالیکه آرس خود را برای کشتن او آماده می کرد کراتوس آخرین هدیه خود را از خدایان دریافت کرد و آن شمشیر خدایان بود. با به دست آوردن شمشیر خدایان توسط کراتوس ، آرس وحشت زده شد و او را به اتحاد دعوت کرد و به او گفت که در سخت ترین شرایط به کمک آمده و او را از مرگ رهایى بخشیده و یک جنگجوى بزرگ ساخته است. کراتوس به او پاسخ داد که در کارش موفق بوده ، و شمشیر را در سینه آرس فرو کرد. با مرگ آرس جوهر وجود خدایى وى با انفجارى مهیب آزاد شد. «پایان افسانه» آتن نجات یافت و بازسازى شد اما کابوس هاى کراتوس همچنان ادامه داشت. او از آتنا درخواست کرد کابوس هایش را از بین ببرد اما آتنا در پاسخ گفت: تنها گناهان گذشته او فراموش مى شود و قولى براى از بین بردن کابوس هایش به او نداده است. کراتوس با شنیدن این جمله و براى رهایى از کابوس هایش خود را از بالاى صخره اى به دریا پرتاب کرد به این امید که مرگ آرام بخش او باشد. اما خدایان قصد دیگرى داشتند آنها کراتوس را که در حال غرق شدن بود از آب بیرون کشیدند و به بالاى صخره بازگرداندند. مجسمه آتنا به کراتوس گفت: شخصى که چنین کار بزرگى را برای خدایان انجام دهد نمى تواند بمیرد و با توجه به مرگ آرس او خداى جنگ خواهد شد. آتنا دروازه اى را به سمت کوه المپ و تخت آرس بازکرد و به کراتوس گفت وارد شود و با ورودش به کوه المپ آتنا شمشیر Chaos را دوباره به او هدیه کرد. کراتوس بر تخت خداى جنگ نشست و تمام جنگ هاى اعصار تاریخ را در ذهن خود مشاهده کرد او خداى جنگ جدید بود و از این پس هر مردى که وارد جنگى می شد او را مشاهده می کرد. کراتوس با شکست آرس و گرفتن انتقام خانواده اش راضى نشده بود او همواره در پى فکر گمشده کودکى خود بود که آزارش میداد او پدرش را نمی شناخت. هنگامى که مادر کراتوس در بستر مرگ بود از او خواست تا نام پدرش را بگوید اما مادرش به موجودى دیو مانند تبدیل شد و به سمت کراتوس حمله ور شد , کراتوس با وجود دوست داشتن مادرش ضربه اى به او وارد ساخت و به گوشه اى پرتابش کرد. آخرین کلمه اى که مادرش پیش از مرگ به زبان آورد این بود: زئوس. زئوس پدر کراتوس بود. او فرزند یک خدا بوده است و آرس و آتنا برادر و خواهر وى بودند. شعله هاى خشم و انتقام دوباره در کراتوس برانگیخته شد و این بار مى خواست انتقام خود و مادرش را از زئوس بگیرد. (در عقاید مردم یونان باستان زئوس را براى ترک کردن خانواده اش مقصر نمی دانستند زیرا همسر او که مادر کراتوس بود موجودى حسود و نادرست بود و مى توانست موجب مشکلات بسیارى براى زئوس شود همانند همسران آپولو (Apollo) (خداى آفتاب و زیبایى و شعر و موسیقى) و آرتمیس (Artemis) (الهه ماه و شکار) و یا هرکول (Hercules). «سرنوشت» با دست یافتن کراتوس به جعبه پندورا ، کرونوس برای هزاران سال دیگر در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود و معبد بر پشت وى خاموش و در آرامش و سکوتى ابدى قرار گرفت. افسانه معبد پندورا قرن هاى متمادى زبان به زبان چرخید و اخیرا معبد جعبه پندورا را در کنار استخوان بزرگى از کرونوس یافته اند و با کشفیات صورت گرفته ، مشخص شده رازها و تله هاى بسیارى در آن وجود دارد و بر اساس یک افسانه قدیمى به زودى قهرمان جدیدى از آن بر خواهد خواست.
علي صالحي بازدید : 203 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)
سلام به درخواست دوستان من داستان خدای جنگ 3 رو گزاشتم امیدوارم لذت ببرید .خدايجنگ3 را براحتي ميتوان جزو يکي از پرسروصداترين بازيهاي چند سال اخير قرار داد که حجم تبليغات بسيار وسيعي براي آن انجام شد. سوني حساب ويژهاي روي اين بازي باز کرده بود و نتيجهاش را هم گرفت. نتيجه اين تبليغات را بهخوبي ميشد در روزهاي پاياني سال 88 در فروشگاههاي بازي و کنسول فروشي ايران ديد. تعداد کساني که از اين مغازه به آن مغازه بهدنبال خريد پلياستيشن3 و خدايجنگ3 بودند، کم نبود.خدايجنگ3 يک اکشن سومشخص خوشساخت و روان مانند شمارههاي قبلي است که در گيمپلي و اکشنها هيچ گامي فراتر از قسمت پيشين خودش برنداشته است. بسياري از حرکات کريتوس و حتي دشمنها تکراري هستند و فقط براي استفاده در اين قسمت از نظر ظاهري زيبا شدهاند.بهتر است اول از داستان شروع کنيم. پايينترين نمرهاي که به بخشهاي مختلف اين بازي ميتوان داد را بايد به داستان آن بدهيم. در اين شماره برخلاف گذشته، داستان کشش زيادي ندارد. کريتوس بهدلايلي که هيچوقت براي بازيکننده روشن نميشود، ميخواهد يکييکي اسطورههاي يوناني را تکه و پاره کند. در طول بازي چنان تحت تاثير گرافيک بالا، اکشنهاي بدون توقف و مبارزههاي عظيم قرار ميگيريد که اصلا فراموش ميکنيد کريتوس چرا در اين مسير قدم گذاشته؟ اگر بتوانيد با اين موضوع کنار بياييد که در شماره اول براي کشتن يکي از خدايان يوناني بايد زحمت زيادي ميکشيديد اما در اين شماره آنها مانند برگ درختان پاييزي سقوط ميکنند، از داستان بيشتر لذت ميبريددر زمينه اکشنها حرف زيادي نميشود زد. همه چيز خوب است و همان روند بازي استاندارد خدايجنگ در اين بازي هم پياده شده. کريتوس نه سريعتر از قبل حرکت ميکند و نه کندتر، اما دشمنها بهوضوح کندتر شدهاند و بهطور کلي روند بازي سادهتر از گذشته است. دفاع و بدل زدن به دشمنان خيلي راحتتر انجام ميشود و همه چيز در اين جهت طراحي شده که خدايجنگ3 را بدون هيچ مشکلي بهپايان ببريد. تعدادي سلاح و حرکت جديد به فهرست حرکات کريتوس اضافه شدهاند که در آسانتر کردن روند بازي بيتاثير نيستند. اگر از شمشيرهاي استاندارد خسته شدهايد، بهترين انتخاب سستوسهايي است که از هرکول ميگيريد. اين دستکشهاي غولآسا آنقدر قوي هستند که اجازه نفس کشيدن به دشمنها را نميدهند. پس از Max کردن سستوس ميتوانيد با خيال راحت به ملاقات با زئوس برويد و با زدن مکرر مربع، بازي را تمام کنيد. فنون جديد ديگر، مانند گرفتن يک دشمن و راش کردن بهميان ديگر دشمنها يا پرتاب شمشيرها و کشيدن حريف بهطرف کريتوس در درجات سختي بالا کارتان را بسيار ساده ميکنند. !اگر بهدنبال مبارزه با غولآخرهاي هيجانانگيز هستيد، در اين بازي 4 نبرد نفسگير در انتظار شماست. اولين مبارزه بازي با پوزئيدون، خداي درياهاست که روي دست و بازوي گايا انجام ميشود و در همان ابتداي بازي ابعاد بزرگ و گرافيک غيرقابل باور خدايجنگ3 را به رخ بازيکنندهها ميکشد. ديگر مبارزههاي اصلي بازي با هادس، هرکول و زئوس هستند. متاسفانه مبارزه با زئوس که آخرين غول بازي است، اصلا در حد مبارزه نهايي خدايجنگ2 درنيامده و زود تمام ميشود. بقيه اسطورهها مانند هرا، کرونوس و هليوس خيلي زود و راحت از پا درميآيندمعماهاي منطقي هم از ديگر بخشهاي بازيهاي سري خدايجنگ هستند. تعداد اين معماها در خدايجنگ3 کم شده، اما کيفيت آنها بسيار بالاست. معماهايي که در معبد هادس و هرا با آنها روبهرو ميشويد، طراحي بسيار خوبي دارند. از نظر گرافيکي خدايجنگ3 در کنار غولهايي نظير «باران شديد» و Uncharted2 قرار گرفته و بار ديگر قدرت گرافيکي کنسول سوني را به رخ مخاطبان ميکشد. کريتوس يکي از زيباترين مدلهايي را که يک کاراکتر اصلي بازي رايانهاي ميتواند داشته باشد، از آن خود کرده. شبيهسازي ماهيچهها و دقتي که انيميشنهاي کريتوس در هنگام انجام فنون مختلف دارد را در هيچ بازي ديگري تا بهحال نديدهايد. از نظر گرافيکي بازي آنقدر زيبا هست که سازندهها نيازي نديدهاند تا همانند قسمتهاي قبل ميانپردههاي CG بسازند.خدايجنگ3 يک بازي اکشن کامل است که روي همه چيز آن حتي حرکت دوربين و موسيقي متن، وسواس زيادي بهکار رفته. اگر کسي بخواهد از گيمپلي اين بازي ايرادي بگيرد، واقعا بيانصافي کرده است. اما در خارج از روند بازي، خدايجنگ3 يک ايراد بسيار بزرگ دارد و آنهم اصرار بيش از اندازه براي نشان دادن صحنههاي خشن و آزاردهنده است. کريتوس در تمام صحنههاي بازي مشغول خونريزي و کشتار است که در هنگام کشتن ايزدهاي اسطورهاي يوناني اين خشونت به بيشترين حد خود ميرسد. واقعا لزومي نداشت که اين بازي تا اين حد خشن باشد.حتما به درجهبندي سني اين بازي توجه کنيد و اجازه ندهيد بازيکنندههاي کمسنوسال صحنهاي کشتار خدايجنگ3 را ببينند.
علي صالحي بازدید : 204 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)
بازی کانتر استریک از دو نوع شخصیت تشکیل شده 1-تروریست 2-ضد ترور (کانتر تروریست) دقیقا باید گفت که این دو گروه با یکدیگردر سال 1970 الی 1990 با یک دیگر میجنگیدین یعنی تروریست ها سعی میکردند که با بمب گذاری و خراب کاری به اهدافشان برسن و ضد ترور با خنثی کردن نقشه های انها به جنگ با هم ادامه میدادن حالا وقتی بازی میکنید دقیقا شخصیت های این دو گروه یه زمان و تقریبا با همچین لباس هایی با یکدیگر مبارزه میکردند برای مثالFonixe سربازانی بودند که از کشور اتحاد جماهیر شوری سابق به بمب گذاری در اروپا میپرداختند یا Arbic گروهی بودند که از کشور های عربی و اقلاب هم تک تیر انداز بودند و در کشور های مختلف شروع به کشتار میکردند یا بر عکس گروه ضد ترور که شامل افرادی بودند که از کشور های اروپا و امریکا که با تروریست ها میجنگدین برای مثالSASگروهی بود که از کشور انگلستان بود و یا گروه ضربت المان که در المپیک برلین نقشه تروریست ها رو نقشه بر اب کرد پس بدانید این شخصیت ها روزی با این لباس ها در حال جنگ بودند و این بود از داستان کانتر استریک. تصویر زیر سربازان گروه SAS را نشان میدهد, مه یکی از شخصیت های امروزی کانتر استریک میباشند
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما در باره مطالب وبلاگ چيه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 75
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 1,573
  • بازدید کلی : 21,412
  • کدهای اختصاصی
    تبادل لینک - تبادل لینک رایگان