شاهزاده ايراني۲:در قلمرو جنگجويان
(اين در صورتي است که تمام لايف آپگريد ها رو گرفته باشيد و بازي را به صورت اصلي تمام کنيد)
۷ سال بعد از پرنس ۱:پرنس وقتي فهميد که با آزاد کردن شن هاي زمان در هفت سال قبل يک
خلاء در زمان ايجاد کرده پيش "پير مرد پيشگو " (پير مرد دانا و با تجربه اي بود و از دو ستان پرنس)
رفت.پيشگو به او گفت "داهاکا" (ديوي سياه)که مامور زمان است دنبال اوست تا او را بکشد و خلا ء
را پر کند اما پرنس گوشش بدهکار نبود و صميم گرفت که به جزيره زمان سفر کند و با ملاقات با
ملکه زمان از مردنش جلو گيري کند.اما پيشگو به او گفت که در سرنوشتش او قرار است بميرد و
نمي تواند اين را عوض کند .او گفت:((سفر تو خوب تموم نمي شه.تو نمي توني سرنوشتتو
عوض کني.هيچ انساني نمي تونه))اما پرنس باز هم کار خودش را کرد و به جزيره زمان رفت که در
راه با زن سياه پوشي به اسم شادي(Shahdee)که از ياران ملکه بود جنگيد اما شکست خورد
و به درون آب پرت شد . او به سرعت خودش را به قصر ملکه رساند و شخصي به اسم کالينا
(Kaileena)را از دست شادي نجات داد و از او خواست که او را پيش ملکه ببرد.کالينا گفت براي
باز شدن راهي که به اتاق بزرگ ملکه مي رسد بايد دو اهرم را بچرخاني يکي در فلان جا آن طرف
جزيره و آن يکي هم فلان جا طرف ديگر جزيره.پرنس با کلي بد بختي اين کار را کرد و برگشت تا
ملکه را ببيند. او با کالينا وارد اتاق ملکه شدند اما کسي آنجا نبود .
کالينا جلو رفت و از روي تخت ملکه دو شمشير را ورداشت و بالا برد.پرنس فهميد که ملکه خود
کالينا است.اول به او اخطار داد امادر نهايت با هم وارد جنگ شدند و در آخر پرنس توانست کالينا
را بکشد و جان خودش را نجات دهد.اما پرنس فهميد شن ها از خود کالينا به وجود مي آيند
پس تصميم گرفت با زدن ماسکي که.... زمان را به عقب ببرد.پس راه افتاد.راستي يادم رفت
که پرنس در بعضي جاها فردي عجيب را مي ديد که به او کمک مي کرد و اين فرد در لحظه ي
قبل از جنگ پرنس با کالينا فداکاري کرد و به جاي پرنس توسط داهاکا کشته شد.بگذريم.
پرنس ماسک را زد و تبديل شد به هان فردي که مي ديد و از اينجا که زمان هم کمي عقب رفته
بود فهميد آن فرد خودش بوده که به خودش کمک مي کرده .پس به سمت اتاق ملکه در بالاي
قصر به راه افتاد .او در بين راه اينبار چهره واقعي اش را مي ديد که از ديدن او تعجب مي کند.
وقتي رسيد دريافت که دقيقا در لحظه ي قبل از جنگ با کالينا قرار دارد و دريافت که در اين
لحظه مي ميرد.داهاکا و چهره واقعي پرنس نزديک مي شدند .اما اين دفعه فداکاري نکرد و
چهره واقعي اش توسط داهاکا کشته شد.پرنس ماسک را در آورد و به شکل اول باز گشت و به
سمت اتاق ملکه راه افتاد .همان اتفاق قبلي اما اين دفعه پرنس بدون توجه به کالينا جلو رفت
و شمشير هاي او را برداشت.کالينا تعجب کرد ولي با اين حال حمله کرد.پرنس اورا داخل يکي
از شن هاي روان (شن هاي روان وسيله اي براي رفتن به گذشته و بازگشت به حال بودند
و در اکثر نقات جزيره وجود داشتند)که در همان جا بود هل داد و با هم به حال رفتند.بازهم پرنس
اخطار داد اما.... . نزديک بود وارد جنگ شوند که داهاکا آمد و پرنس باشمشير"آب"او را کشت و
و با کالينا دوست شد و با هم با کشتي مت شهر مادري پرنس.يعني بابل به راه افتادند.ناگهان
پرنس مشاهده کرد که ا نمردنش توسط داهاکا نه تنها خلا پر نشد بلکه وسيع تر هم شد و تا شهر
خودش پيش رفت وقتي شهر خود را در خون و آتش ديد ياد حرف پيشگو افتاد:((سفر تو خوب تموم
نميشه.تو نمي توني سر نوشتتو عوض کني . هيچ انساني نمي تونه))
شاهزاده ايراني 1:شن هاي زمان
داستان از جايي شروع مي شود که پرنس و پدرش(که پادشاه است) به همراه سپاهشان تصميم
مي گيرند به شهري حمله کنند(احتمالا تو هند).دليل حمله را نمي دانم فقط مي دانم به حيله ي
وزير پادشاه که خود هندي بود اتفاق افتاد.خلاصه بعد از حمله ظرفي شيشه اي پيدا مي کنند که
داخل آن"شن هاي زمان"بود و کليد آن خنجري بود به نام" خنجر زمان". ابتدا پرنس اين خنجر را پيدا
مي کند و پي مي برد که با اين خنجر مي تواند هر هنگام زمان را چند دقيقه به عقب ببرد.
بعد ظرف شن را به قصر "ماهاراجاه"که پادشاه هند بود مي برند وسپس پرنس که جواني خام
و بي تجربه بود به حيله ي وزير شن ها را آزاد ميکند وهمه کساني که آنجا بودند به جز وزيرو پرنس
به هيو لاي شني تبديل ميشوند.وزير سعي مي کند خنجر را بگيرد اما نمي تواند.پرنس فرار
ميکند.او با دختري به نام "فرح"(يا فاراه.Farah)آشنا مي شود که دختر همان ماهاراجاه يعني
پادشاه هند بود.به اين صورت اين دو با همکاري هم داستان را پيش مي برند و پرنس حتي
مجبور به کشتن پدرش(که هيولا شده بود )مي شود.در آخر در لحظه اي درد ناک فرح مي ميرد
و در آخر پرنس به وزير خائن مي رسد اما او را نمي کشد و با فرو کردن شمشير در قسمت
بالاي شيشه ي شن زمان را تا قبل از حمله به هند به عقب بر مي گرداند .سپس پيش فرح
(که هنوز او را نمي شناسد)مي رود و همه چيز را تعريف مي کند تا اينکه وزير مي فهمد و
مي آيد . پرنس بعد از لت و پار کردن وزير از فرح خداحافظي مي کند و ميرود و خوشحال است
که توانسته خرابي ها و... را به عقب برگرداند اما غافل از اينکه با آزاد کردن شن هاي زمان در
اول بازي گند زد به زمان و يک خالا زماني ايجاد کرد که بعدا برايش مشکل ساز مي شود
شاهزاده ایرانی۳:دو سریر
وقتي پرنس و کالينا به سمت بابل رفتند شهر را در خون و آتش ديدند.دشمناني که به بابل حمله کرده
بودند کشتي آنها را داغون کردند و کالينا را که بيهوش بود گرفتند تا پيش رئيسشان ببرند....
پرنس آنقدر رفت تا به جايي رسيد که کالينا را بسته بودند.رئيس روبروي کالينا ايستاده بود وخنجر
زمان را در دست داشت.پرنس سعي کرد او را بکشد ام يکي از ياران نزديک وزير با زنجيرش دست
پرنس راگرفت و مانع شد.رئيس رويش را برگرداند.بله.وزير بود.هنوز زنده بود و برگشته بود.او با
خنجر زمان کالينا را کشت و شن هاي زمان را که از کالينا به وجود آمده بودند و الان داخل
خنجر بود وارد بدنش کرد تا جاودانه شود.او به يک چيزي شبيه عنکبوت-پرنده طلايي تبديل شد.
همينطور تمام ياران وزير به هيو لا هاي شني تبديل شدند.شن ها داشتند به پرنس ميرسيدند که
او دستش را کشيد و تکه اي از زنجير که در دستش فرو رفته بود باقي ماند و شن ها از اين راه وارد
دستش شدند.او خنجر زمان را برداشت و دبرو که رفتيم....
پرنس براي کشتن وزير به سمت برج بابل به راه افتاد.پرنس به خاطر شن هايي که در دستش بود
گاهي اوقات به يک هيولاي سياه تبديل مي شد اما کنترلش دست خودش بود و وقتي به آب
نزديک مي شد به شکل اول باز مي گشت.او در راه با يک دوست قديمي همراه شد.بله."فرح".
آن دو با هم داستان را پيش بردند تا جايي که وزير فرح را اسير کرد .حالا پرنس بايد به بالا ترين
نقطه ي شهر يعني بام برج بابل مي رفت. او در يکي از طبقات پدرش را ديد که آنها کشته بودند.
او شمشير پدرش را برداشت و قول داد انتقام بگيرد.وقتي به بالا رسيد بعد از جنگي طولاني
شمشير پدرش را در قلب وزير فرو کرد.سپس روح کالينا آمد و خنجر زمان را به جزيره زمان فرستاد
و شن هاي دست پرنس را بيرون آورد.ناگهان آن هيولا که حالا از پرنس جدا شده بودآمد و پرنس را
به دنياي خيال برد.پرنس در آنجا مکان هايي زا که در۱-۲ديده بود را مي بيند و سپس به جايي
ميرسد که هرچه بيشتر هيولا را ميزند مشابه هاي او بيشتر مي شوند پس بيدار شد و ديد همه چي
تمام شده و با خيال راحت رفت يراغ فرح و پادشاهي
نظر بدين
شاهزاده ایرانی۴
پرنس ۴ از نظر موضوع.مناطق و اشخاص کاملا متفاوت با پرنش هاي۱-۲-۳-۵ است.حتي خود پرنس.
داستانجايي شروع مي شود که پرنس در بيابان دنبال خرش مي گردد که ناگهان با پرنسسي به نام
اليکا برخورد مي کند و با هم به سمت قصر پدر اليکا مي روند.اليکا يک بار مرده بود و پدرش براي
زنده کردن او حاضر شد با اهريمن پيمان ببندد که درخت اسرارآميز زندگي را قطع کند.سپس از نيروي
درخت به اليکا بدهد.او اين کار را کرد و اهريمن را که فرمانرواي تاريکي بود آزاد کرد و تاريکي همه جا را
پوشاند.پرنس و اليکا با هم رفتند و چهار يار اصلي اهريمن را کشتند.وتاريکي را از همه جا .(به جز
قصر پدر اليکا) پاک کردند.سپس برگشتند تا خود اهريمن را نابود کنند.وقتي آنجا رسيدند پدر اليکا
هم يار تاريکي شده بود.پس پرنس مجبور شد او را بکشد.سپس با اهريمن جنگيدند و او را کشتند
ودرخت زندگي را ديدن.اليکا براي نابود کردن تاريکي در تمام دنيا و نجات درخت زندگي نيرو يش را
به درخت برگرداند و مرد.اما حلا پرنس که بدون اليکا نمي توانست... دوباره درخت را قطع و تاريکي
را آزاد کرد.در آخرين صحنه پرنس با اليکا به سمت بيرون از قصر مي آيند و قصر پشت سرشان خراب
مي شود و تاريکي به سمت آنان مي آيد
نظر بدين
شاهزاده ايراني ۵:شن هاي فراموش شده
داستان بازي شاهزاده ايراني ? بر مي گرده بين شماره هاي ?-?.داستان از جايي شروع مي شود
که پرنس براي ديدن برادرش مالک (Malik) به سرزمين او مي رود(جايي که مالک فرمانروايي
مي کرد).اما وقتي به آنجا مي رسد مي بيند که سرزمين مالک درگير جنگ است .او به سرعت
خودش را به ميدان مي رساند تا به مالک کمک کند.وقتي با او ملاقات کرد به او کمک کرد که
وارد قصر شوند.سپس مالک به او گفت که با اين ارتش کم نمي تواند جلوي دشمن بايستد
و بايد" ارتش شني" اش را (که سالها در قسمتي از قصر زنداني بودند) را آزاد کند.اما وقتي
اين کار را کرد سپاه به جاي حمايت و نابودي دشمن مصمم به انتقام گيري از مالک شدند
شپاه شني يک سري اسکلت بودند که رئيسشان هم يک غول قرمز بزرگ و داراي نيرو هاي
ماورايي بود. آن ها به هر انساني که دست مي زدند تبديل به سنگ مي شد
آن ها سعي مي کردند سپاه را از بين ببرند تا جايي که پرنس و مالک با غول درگير شدند و مالک
با ضربه نهايي او را از پاي در آورد اما اين تازه آغاز ماجرا بود . هنگاميس که غول کشته شد روح او
وارد بدن مالک شد و جسم او را تسخير کرد.مالک ابتدا دست به کار هاي عجيبي زد و قدرت هاي
جادويي پيدا کرد تا اينکه تغيير شکل داد و شد شبيه همان غول شني.حالا پرنس ما با استفاده
از نيرو هايي که ملکه ي آب به او مي دهد مي خواهد برادرش مالک را بر گرداند.هنگامي که پرنس
به قدرت خاصي نياز دارد دروازه اي به دنيايي ديگر باز مي شود و پرنس در آنجا با ملکه آب ملاقات
مي کند و از او قدرت هايي مانند کنترل زمان و يخ کردن آب را مي گيرد
در نهايت پرنس غول شني جديد را (که همان مالک بود) مي کشد (از مجبوري).مالک به شکل
اول بر مي گردد و از برادرش خداحافظي مي کند و چشم هايش را مي بندد.پرنس هم به سفر
خود ادامه مي دهد و....(شماره ي 2 بازي)